نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
2 استاد گروه زبان و ادبیات فارسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
The literary legacy for a nation provides guarantee for its identity and personality; literary tradition appears the basis of modernity in any realm especially literary modernity, for if otherwise, the literary modernity would be transitory and unsustainable. Modernity proves the presence of tradition in our contemporaneity. Though literary tradition looks forlorn in history during the deep and penetrating developments in the society, it, indeed, keeps on its presence in the contemporaneity whether directly or indirectly however it seems occasionally absent. Tradition, as an absent existence however omnipresent is what we require firmly although some may neglect it. The presence of literary legacy and tradition of the past in the poems of contemporary poets, especially those who inherit the legacy to greater extent, is not of an identical share. Undoubtedly the more a poet inherits the legacy, the more the legacy varies in his or her poems. However the poet is not always using the legacy consciously, for his gradual and vast familiarity with the literary legacy little by little becomes his mental treasures and thus acts as the constructive elements of his mental structure. It, through the poet's mental activities, moves to his consciousness on the basis of the process of association of ideas when the poet is actively unaware of its origin or even its relation to literary legacy and tradition.
Among the contemporary poets, Shafi'ee Kadkani has benefitted from the legacy of classic literature to a great extent and it can be explicitly or implicitly understood in various forms in his poetical works whether in the context of thought and semantic or in thematisation, imagery and language combinations. The essay does not investigate exclusively the obvious part of the presence of tradition specifically in the form of classic thoughts and themes in his poems; the part he himself occasionally denotes clearly. But it surveys the implicit combinations, ironies, phrases, images, and themes employed in the context of poems while the poet himself has been unaware of their origin and use altogether during the versification. The count of these varieties mentioned in the essay could rise and they imply Kadkani's conscious or unconscious adaptation from the tradition and refer to the vast and deep influence of the literary legacy in forming his mentality.
In the pursuit, it is hold the study inquires the combinations that are borrowed from the classic masterminds of Persian literature by M. Sereshk. It should be said these combinations may be employed consciously or unconsciously in the poems of M. Sereshk whereas their great frequency illustrate M. Sereshk's awareness and achievement in the literature of Persian territory. In fact the use of these various combinations however unconscious maintains the conviction that they are found as sediments in the treasure of his mind through ages of investigation and disclosed now and then when versifying his poems.
It is noteworthy saying the reference to the classic poems does not mean M. Sereshk has borrowed a combination from a particular poet; it depicts they had been already employed in the content of Persian poetry centuries before M. Sereshk thus their employment portrays his growing interest and perfect skill in our classic literature. For instance, we do not mean he has borrowed the combination of "masti va rasti" – drunkenness and righteousness – from the poet, Amman Samani, but we are supposed to say the combination however once had been applied in the classic texts by a poet named Amman Samani. Of course, another poet may have used the very combination but it seems a tough job to find them all, because on the one hand, it requires a comprehensive knowledge on the poetic and prosaic classic texts and on the other hand it demands a long life.
And then he versified the verse:
"but the moments of drunkenness
drunkenness and righteousness"
The abovementioned adaptation has been borrowed from Samani:
"till I say without a word less
Yeah, yeah, drunkenness and righteousness"
کلیدواژهها [English]
مقدمه
میراث ادبی هر قومی پشتوانۀ شخصیّت و هویت آن قوم است و اساس هر تجدّدی از جمله تجدّد ادبی سنت ادبی است. تجدّد ادبی اگر بر پایۀ سنت استوار نباشد، ناپایدار و گذرا خواهد بود. تجدّد حضور سنت در اکنونِ زندگی ماست. سنت ادبی نیز اگرچه به نظر میرسد با تغییر و تحوّل عمیق اجتماعی به فراموشخانة تاریخ سپرده میشود، در حقیقت مستقیم و غیرمستقبم به حضور خود در حال ادامه میدهد، هرچند که گاه چنین مینماید که غایب است. سنت وجود غایب و در عین حال حاضری است که ما بهشدّت به آن نیازمندیم اگرچه ممکن است گاهی عدّهای از آن اظهار بینیازی کنند. حضور میراث و سنت ادبی گذشته در شعر معاصران، بهخصوص معاصرانی که سهم بیشتری از این میراث به آنان رسیده است، به یک اندازه نیست. بدون تردید برخورداری بیشتر از این میراث حضور بیشتر و متنوّعترِ آن را در شعر شاعر سبب میشود، امّا استفاده از این میراث همیشه با آگاهی صورت نمیگیرد؛ چون آشنایی تدریجی و گسترده با میراث ادبی رفته رفته بخشی از اندوختههای ذهنی شاعر و در شمار عناصر سازندۀ ساختار ذهنی او میگردد که در خلال فعالیّت ذهن شاعر و بر اساس فرآیند تداعی معانی به عرصۀ آگاهی میآید، بیآنکه شاعر خود به مأخذ اصلی و حتّی مربوط بودن آن به سنت و میراث ادبی شعور بالفعل داشته باشد.
شفیعی کدکنی از جمله شاعران معاصر است که از میراث ادبی کهن در حد بسیار گستردهای برخوردار است و این برخورداری به صورتهای متنوّع در آثار شعری او چه در زمینۀ اندیشه چه در زمینۀ مضمونسازی و تصویرپردازی و ترکیبات زبانی گاهی آشکار و گاه پنهان به چشم میخورد. در این مقاله، به آن بخش از حضور سنت که بهخصوص در زمینۀ افکار و مضامین گذشتگان در شعرهای او آشکار است و خود گاهی اشارههای صریح به آن دارد، نمی پردازیم، بلکه در جستوجوی، ترکیبات، کنایات، عبارات و تصویرها و بعضی از مضامینی هستیم که در بافت شعرها آمده است، بیآنکه خود شاعر نیز در خلال سرودن به منبع و مأخذ یا کاربرد پیشین آن، در همۀ موارد آگاهی داشته باشد. این نمونههای متنوّع که در ذیل خواهد آمد و بسیار بیشتر از آن خواهد بود اگر چونان که باید بشمری، دلالت بر اقتباس آگاهانه یا ناآگاهانۀ شفیعی از سنت و تأثیر گسترده و عمیق میراث ادبی در شکل بخشیدن به ذهنیت او دارد.
آبِ آتشین1
ـ جز لحظههای مستی،
مستی و راستی
که شورشِ شهامتِ آن آبِ آتشین
مردابوار خون شما را
با صدهزار وسوسه
تهییج میکند (آیینه: 404)
بیار ساقی از آن آب آتشین که فلک |
|
به باد داد چو جمشید خاک دارا را |
بریز ساقی از آن آب آتشین که مرا |
|
فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب |
آب و آیینهداری
ابرها: پاره پاره، رها، محو
آب سرگرم آیینهداری (آیینه: 353)
به روی نوعروسان بهاری |
|
به حوضش آب در آیینهداری |
آستانِ عشق
سیلاب، کوه و درّه و هامون یکی کند |
|
در آستانِ عشق فراز و نشیب نیست |
از آستان عشق غباری است نوبهار |
|
سرسبز آن که رفت درین آستان به خاک |
آشیانۀ بلند و پرنده
نمیسازند با این تنگنای عالمِ هستی
بلند است آشیانْ مرغِ اوجِ همّت ما را (آیینه: 43)
برو این دام بر مرغی دگر نه |
|
که عنقا را بلند است آشیانه |
آوازِ پرِ جبریل
شنیدی یا نه آن آوازِ خونین را؟
نه آوازِ پرِ جبریل (آیینه: 245)
از پر جبرئیل آواز او شنید |
|
گفت اینک جبرئیل از حق رسید |
آهویِ کوهی
چشم آن «آهوی سرگشتۀ کوهی» ست هنوز
که نگه میکند از آن سوی اعصار مرا (هزاره: 20و 397)
آهوی کوهی در دشت چه گونه دوذا |
|
او ندارد یار بی یار چه گونه بُوَذا؟ |
آیینۀ تصوّر
باران!
چندان زلالِ شعرِ تو امشب
آیینۀ تصوّر و تصویرِ من شده ست (آیینه: 167)
هزار نقش برآرد زمانه و نبود |
|
یکی چنانکه در آیینۀ تصوّر ماست |
اتّحاد عاشق و معشوق
شده اتّحادِ معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی (هزاره: 206)
از اتّحاد عاشق و معشوق میدهد |
|
یادی نظارۀ گل رعنا درین چمن (صائب، 1370: 6/ 3110) |
اسب چوبین و کودک
چه روزانی که با طفلانِ همسال
به کوچه اسبِ چوبی میدواندم (آیینه: 136)
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست |
|
اسب چوبین کودکان را بهر بازی درخورست (قاآنی، 1336: 98) |
استخوان به گلوگاه و خاشه به چشمان
شهر پر از مذبله ذباله و ناله
خاشه به چشمان و استخوان به گلوگاه (هزاره: 167)
و فیالعَینِ قذی و فیالحَلقِ شجاً (نهجالبلاغه، 1389: 28)
بخوردی لاجرم، شادی به رویت |
|
بگیرد استخوانی در گلویت |
|
|
|
|
(عطار،1339: 98) |
|
|
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما |
|
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد |
||
|
|
(صائب، 1370: 3/1430) |
||
اقلیم هشتمین
در جستوجوی قارّۀ بیقرارِ عشق
اقلیمِ هشتمین، ملکوت ِهمین زمین
بیتوشۀ راه و قطبنما «میرا»
بر آبهای حیرت میرانی (هزاره: 194)
برگرفته از سهروردی و عالم مُثُلِ معلقه یا عالم هورقلیا یا اقلیم هشتم (به نقل از پورنامداریان، 1383: 250-252)
باطلالسّحرِ
هرچه در جعبۀ جادو دارید
به در آرید که من
باطلالسّحرِ شما را، همگی، میدانم (آیینه: 428)
مینویسم خط بیزاری به طرف عارضش |
|
باطلالسّحری به کار نرگس او میکنم (صائب، 1370: 5/2621) |
باغ سبز عشق
درختیست در گوشه گوشۀ باغِ سبزی
که کس انتهایش ندیده....(هزاره: 406)
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست |
|
جز غم و شادی در او بس میوههاست (مولوی، 1363: 1/ 109) |
بربطِ سُغدی
کاسۀ آن بربطِ سُغدی ز خموشی
نغمه سر کن که جهان
تشنه آوازِ تو بینم (هزاره: 46)
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام |
|
به کفی بربط سُغدی به دگر جام عقار |
|
|
(انوری، 1376: 154) |
بربط سُغدی را گردن بگیر |
|
زخمه به زیر و بم او برگمار |
|
|
(مسعود سعد،1390: 278) |
برف
برف ز آهویِ کوهی تا بارشِ برفِ نیما
این همه معنی و موسیقی و تصویر و صدا
از لبِ آمو تا دجله و گنگ و هامون
همه راهیست بدان گمشده ناپیدا (هزاره: 397)
زردها بیخود قرمز نشدهاند......
گرتۀ روشنی مرده برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشۀ هر پنجره بگرفته قرار (نیما، 1370: 512)
برق نگاه
هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی
ای گلِ ناز ازین سوختهخرمن یاد آر (آیینه: 37)
خود را نگر جمع فلک با هزار چشم |
|
خرمن به باد دادۀ برق نگاه کیست |
|
|
(صائب، 1370: 2/996) |
برگ درختان و معرفت کردگار
نسیمی ورق میزند
برگهای سپیدار را
در شعاعِ گلِ زرد
و گنجشک، با هوشیاری،
میآموزد از هر ورق گون گون معرفتها... (هزاره: 444)
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش |
|
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار (سعدی، 1378: 547) |
بستن در میخانه
گرچه شد میکدهها بسته و یاران امروز
مُهر بر لب زده وز نعره خموشاند همه (هزاره: 141)
در میخانه ببستند خدایا مپسند |
|
کـه در خـانۀ تـزویـر و ریـا بگـشـاینـد (حافظ، 1378: 274) |
بنفشه و آتش
حریقِ شعلۀ گوگردیِ بنفشه چه زیباست! (آیینه: 241)
بنفشههای طری خیل خیل بر سر کوه |
|
چــو آتـشـی که به گـوگـرد بر دویـد کبـود (رودکی، 1373: 82) |
بوسه و بدرود
در متنِ این کتیبه سیّال
شعریست، میتوان خواند:
« چون لحظههای بوسه و بدرود
بنمود روزگارم و بِرْبود!» (هزاره: 234)
بوسه دادن بهروی دوست چه سود |
|
هم در این لحظه کردنش بدرود |
|
|
(سعدی، 1378: 129) |
بهشتیان و جوی
با میوههای حوری، با جویهای شیر
دیدم بهشتیان را محصورِ کارِ خویش (آیینه: 398)
.... و اَعدّ لَهُم جَنَّتٍ تَجری تحتَها الاَنهَرُ .. ( واقعه: آیه 8-55؛ الدخان: آیه 43-56)
به کجا چنین شتابان
نه رهنمونی که بنمایدم راه
چونین شتابان کجا میروی؟ (آیینه: 104)
همچنین:
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید (آیینه: 242)
نه برق در تو نه باد جهاننورد رسد |
|
به این شتاب کجا میروی کجا ای دل |
|
|
(صائب، 1370: 5/2533) |
بیابانِ طلب
در بیابانِ طلب سرگشته ماندم سالها |
|
تا درین ره نقشِ پای کاروانی یافتم |
|
|
(آیینه: 51) |
آتش گمکردهراهان محبّت میشود |
|
در بیابان طلب خاری که از پا میکشم |
|
|
(صائب، 1370: 5/2598؛ 2/596) |
پریخوانی
عنوان شعر«پریخوانی» است (هزاره: 358)
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری |
|
تو طفل سر خوانی، نی پیر پریخوانی |
|
|
(مولوی، 1374: 2/ 968) |
بر راه فرصت از گرد خیال افگندهای دامی |
|
پریخوانیست کز غفلت کنی در شیشه ساعت را |
|
|
(بیدل، 1386: 156) |
تلخ وارِ خوش
وگرمیِ نوازشِ آن تلخوارِ خوش (آیینه: 404)
آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواند |
|
اشهی لنا و احلی من قبلۀالعذرا |
|
|
(حافظ، 1378: 8) |
جامِ نگاه
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت |
|
من مَستْ چنانم که شنفتن نتوانم |
|
|
(آیینه: 26، همان: 29) |
کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان |
|
سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم |
|
|
(لاهیجی، 1350: 424) |
جذبۀ سماع
اما یکی از ایشان، با سایهاش هنوز
در جذبۀ سماع است (آیینه: 460)
آن صوفیان سادۀ خلوتنشین من
در جذبۀ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند (فرخزاد، 1368: 306)
جوشِ جان
وان شوقِ آواز و پرواز
وان جوشِ جان و جگرها (هزاره: 135)
هم ز لطف و جوش جان با ثمن |
|
پردهای بر روی جان شد شخص تن |
|
|
(مولوی، 1363: 3/468) |
جهان بر آب
ز زبانِ سرخ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آب است
ترنّمِ تو بادا
شکوهِ جاودانه! (آیینه: 181)
جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند |
|
که روی آب نه جای قرار و بنیادست |
|
|
(سعدی، 1378: 792؛ همو: 794) |
چادر شب
ـ در آن سوی چادر شبِ ابر –
همین آسمانهای آبی (هزاره: 406)
روز شد و چادر شب میدرد |
|
در پی آن عیش و تماشا دلم |
|
|
(مولوی، 1374: 1/ 667) |
چراغِ شبِ تار
تا ز دامانِ شبم صبحِ قیامت ندمید |
|
با که گویم که چراغِ شبِ تارم نشدی |
|
|
(آیینه: 30) |
روشندلی در انجمن روزگار نیست |
|
از داغ دل چراغ شب تار خویش باش |
|
|
(صائب، 1370: 5/2429) |
نزدیکی من میکند از دور سیاهی |
|
چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم |
|
|
(بیدل، 1386: 1798) |
چراغ لاله
ای روشنآرایِ چراغِ لالگان،
در رهگذارِ باد! (آیینه: 321)
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید |
|
در رهگذار باد نگهبان لاله بود |
|
|
(حافظ، 1378: 290) |
در راهگذار باد سحرگاه، نو بهار |
|
از خیرگی ز لاله فروزد چراغها |
|
|
(صائب، 1370: 1/387) |
چشمِ سخنگوی
|
ای چشمِ سخنگوی تو بشنو ز نگاهم |
|
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم |
|
||
|
|
|
(آیینه:27؛ همان:368) |
|
||
گرچه مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک |
|
مهر برلب میزند چشم سخنگویش مرا |
||||
|
|
(صائب، 1370: 1/80؛همو: 1/80) |
||||
حاضر غایب
ای حاضران غایب از خود! (آیینه: 446)
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای |
|
من در میان جمع و دلم جای دیگرست |
|
|
(سعدی، 1378: 430) |
حشر وحوش
سوگواران تو امروز خموشاند همه |
|
که دهانهای وقاحت به خروشاند همه |
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست |
|
زان که وحشتزدۀ حشر وحوشاند همه |
|
|
(هزاره: 140) |
و اذاالوحوشُ حُشِرت (سوره تکویر: 5)
حلّاج و سرِدار
نعرههای حلّاج
بر سر چوبۀ دار
به کجا رفت کجا؟ (آیینه: 508)
حلّاج بر سر دار این نکته خوش سراید |
|
از شافعی نپرسید امثال این مسائل |
|
|
(حافظ، 1378: 415) |
حلقۀ هلال
در حلقۀ هلال و گلِ سرخ
از بارِ بود و باش سبکدوش
همواریِ پگاهیِ گیتی را میبینم (هزاره: 284)
گر حلقۀ هلال و سمند سپهر بود |
|
پا را نکردهام به رکاب کس استوار |
|
|
(لاهیجی، 1350: 193) |
خندۀ مهتاب
ای نگاهت خندۀ مهتابها |
|
بر پرندِ رنگْ رنگِ خواب ها |
|
|
(آیینه: 16) |
به یک خنده گرت باید چو مهتاب |
|
شبافروزی کنم چون کرم شبتاب |
|
|
(نظامی، 1317: 25) |
با گریۀ خونین من و خندۀ مهتاب |
|
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم |
|
|
(شهریار، 1380: 1/326) |
خندۀ خورشید
در شبِ من خندۀ خورشید باش |
|
آفتابِ ظلمتِ تردید باش |
|
|
(آیینه: 25) |
آسمان همره سنتور سکوت ابدی |
|
با منش خندۀ خورشیدنثار آمده بود |
|
|
(شهریار، 1380: 1/233) |
خوابِ نوشین
بانگِ زنگِ کاروانِ روزگاران
خوابِ نوشینِ مرا آشفت (آیینه: 111؛ همان: 109)
خواب نوشین بامداد رحیل |
|
بازدارد پیاده را ز سبیل |
|
|
(سعدی، 1378: 30) |
خورشید و گلو
مردیست میسُراید، خورشید در گلویش |
|
تیرِ تبارِ تهمت هر سو روان به سویش |
|||
|
|
(هزاره: 126) |
|||
گفت: «یک روزی درآمد آفتاب |
|
در گلویم رفت و من گشتم خراب» |
|
||
|
|
(عطار، 1386: 363) |
|
||
داسِ هلال
خرمنْ خرمنْ گرسنگی و فقر
از مزرعِ کرامتِ این عیسیِ صلیب ندیده
با داسِ هر هلال درودیم (آیینه: 287)
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو |
|
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو |
|
|
(حافظ، 1378: 553) |
دامن آفتاب
بنگر که به قدرِ ذرّه ای تر نشود
گر دامنِ آفتاب در آب افتد (هزاره: 209)
صبح از شرم سر به جیب کشد |
|
دامن آفتاب تر گردد |
|
|
(عطار، 1362: 135) |
دامن گل و تهیدستی
دامنِ گلچین پر از گل بود از باغِ حضورت
من چو بادِ صبح از آنجا با تهیدستی گذشتم (آیینه: 58)
گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هدیۀ اصحاب را. چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت (سعدی، 1378: 29)
دانه گندم و خوشه
سال پار
دانهای درون ظلمت زمین، در انتظار
وینک این زمان:
هفت سنبله به روی بوته
زیر آفتاب
هفت چهرۀ صبور
سال دیگرش ببین
هفتصدهزار و بیشمار (آیینه: 489)
مَثَلُ الذینَ یُنفقونَ اَموالهم فی سبیلِ اللهِ کمَثلِ حبّةً اَنبَتَت سَبعَ سنابِلَ فی سنبلةٍ مأۃُ حبة ( بقره: آیه 271)
درختِ روشنایی
تو درختِ روشنایی، گلِ مهر برگ و بارت |
|
تو شمیمِ آشنایی، همه شوقها نثارت |
|
|
(آیینه: 179) |
چه چیز است آن درخت روشنایی |
|
که بر یک اصل شاخش صد هزار است |
|
|
(عنصری بلخی، 1342: 14) |
درخت هستی
عنوان شعر «درخت هستی» است (هزاره: 405)
آن درخت هستی است امرود بن |
|
تا بر آنجایی نماید نو کهن |
|
|
(مولوی، 1363: 2/ 488) |
درون و دل عارف
عنوان شعر «در من و بر من» است. که تمثیل و تصویری از مولوی است دربارۀ درون و دل عارف که بهار و سرسبزی حقیقی آنجاست و نه بیرون و با این مضمونمایه بارها در مثنوی آمده است.
چشم بر هم مینهم، هستی دو سو دارد
نیمی از آن در من است و نیم از آن بر من (هزاره: 429)
ای پادشاه صادقان! چون من منافق دیدهای؟ |
|
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام |
|
|
(مولوی، 1374: 1/531) |
دریا و قطره، خورشید و ذرّه
چیست این دریا درونِ قطرهای |
|
چیست این خورشیدِ جا در ذرّهای |
|
|
(هزاره: 21) |
قطرهای و ذرّهای کافتاده و برخاسته |
|
در هوای جامت این خورشید و آن عمان شده |
|
|
(ساوجی، 1336: 602) |
از محبّت ذره خورشید آمدهست |
|
وز محبّت قطره دریایی شدهست |
|
|
(اسیری لاهیجی، 1368: 72) |
دستارِ شکوفه
بنگر در بادِ سحرگاهان، دستارِ شکوفه
بر شاخۀ بادام (آیینه: 320)
بر خرقۀ تن، ارزش ما محض گرانیست |
|
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه |
|
|
(صائب، 1370: 6/3231) |
دشنۀ خورشید
در تیزتابِ دشنۀ خورشید،
با واژه واژه پرسشِ آنان،
قلبم برهنه شد (آیینه: 484)
چون ببرم دست به سوی سلاح |
|
دشنۀ خورشید بود خنجرم |
|
|
(مولوی، 1374: 1/667) |
دل همچون جرس
میتپد دل چون جَرَس، با کاروانِ صبر و شوق
تا به شهرِ آرزوها رهسپارم کردهای (آیینه: 41)
جمازه در ره و آویخته دل چون جَرَس |
|
با او نفیر و نالۀ دل هم به آواز جرس ماند |
|
|
(امیرخسرو دهلوی، 1343: 143) |
ز کار بستۀ دل چون جَرَس پیوسته نالانم |
|
خجل در عقدۀ من ناخن مشکلگشا مانده |
|
|
(لاهیجی، 1350: 456) |
دیوْ باد
ریسمانِ باد را رها کن ای یقین!
چلچراغِ خویش را به طاقِ دیوْ بادها منه (هزاره: 111)
همان پایکوبان کشمیرزاد |
|
معلقزن از رقص چون دیو باد |
|
|
(نظامی، 1317: 410؛ همو: 181) |
رگِ خارا
ریشۀ خار و رگ خارا بر او |
|
راه نبندد به گه جستوجو |
|
|
(هزاره: 248) |
ماند از حیرت رفتار بلا انگیزت |
|
ناله در سینة (بیدل) چو رگ خارا خشک |
|
|
(بیدل، 1386: 1567) |
در شق انامل چو بجنبد قلم من |
|
کور از رگ خارا بشمارد ضربان را |
|
|
(لاهیجی، 1350: 173) |
رندانِ بلاکش
به وفای تو که رندانِ بلاکش فردا |
|
جز به یادِ تو و نامِ تو ننوشاند همه |
|
|
(هزاره: 141) |
نازپرورد تنعّم نبرد راه به دوست |
|
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد |
|
|
(حافظ، 1378: 215) |
روزنِ آرزوها
سلامی پر از شوقِ پرواز
از روزنِ آرزوها (هزاره: 203)
زمین سینه تاریک روزن آرزو دارد |
|
محال است اینکه مستحکم شود هرگز اساس دل |
|
|
(صائب، 1370: 5/2526) |
روزنِ اسرار
روی آن پنجره با زنیتِ عریانیهاش |
|
که گذر میدهد از روزنِ اسرار مرا؟ |
|
|
(هزاره: 21) |
ای قوم گمان برده که آن مشعلهها مُرد |
|
آن مشعله زین روزنِ اسرار برآمد |
|
|
(مولوی، 1373: 1/667) |
روزها و سوزها
آن روزگار و سوزگارانی
که ما در کارِ این کردیم (هزاره: 146)
در غم ما روزها بیگاه شد |
|
روزها با سوزها همراه شد |
|
|
(مولوی، 1363: 1/3) |
زبانِ باد
عنوان شعر «برگ از زبانِ باد» است (آیینه: 189)
با دلبرم از زبان باد سحری |
|
گل گفت نیایی به چمن در نگری؟ |
گفت آیم، اگر تو جامه بر خود ندری |
|
چون رنگ آری به خنده بیرون نبری |
|
|
(انوری، 1376: 1034) |
با او به زبان باد میگفت |
|
کی جفت نشاط گشته با جفت |
|
|
(نظامی، 1317: 146) |
زلفِ پریشان
این همه خاطرِ آشفته و مجموعۀ رنج |
|
یادگاریست کزان زلفِ پریشان دارم |
|
|
(آیینه: 78) |
در خلافآمد عادت بطلب کام که من |
|
کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم |
|
|
(حافظ، 1378: 431) |
گرچه چون شانه ز من باز شود هر گرهی |
|
سری آشفتهتر از زلف پریشان دارم |
|
|
(صائب، 1370: 5/2727) |
زندان روزگار
نفسم گرفت ازین شب، در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن (آیینه: 434)
دندان به دل فشار کزین راه کرده اند |
|
جانهای پاک، رخنه به زندان روزگار |
|
|
(صائب، 1370: 5/2279) |
ساغرِ آلاله
هیچ کس هست که در نشئة صبح
ساغرِ خود را بر ساغرِ آلاله زند (آیینه: 219)
ساغر لاله هر زمان باد نشاط میدهد |
|
بین که چه موسمیست خوش نقل و می و کباب را |
|
|
|
(امیرخسرو دهلوی، 1343: 9) |
|
ساغرِ امیّد
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغرِ امیّد باش (آیینه: 25)
در ساغر امید ز بیرنگی عشق است |
|
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد |
|
|
(کاشانی، 1336: 241) |
سایۀ عشق
ای همایِ پرفشان در اوجها
سایۀ عشقِ منی جاوید باش (آیینه: 25)
کم مبادا سایۀ عشق از سرم، کز درد و داغ |
|
میرساند پخته و خامی که میباید مرا |
|
|
(صائب، 1370: 1/76) |
سبو و دست بر سر زنی
چون سبو
دست به سر میزنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لبِ خندان دورم (آیینه: 65)
خاک ما را از گل بیتالحزن برداشتند |
|
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست |
|
|
(صائب، 1370: 2/640؛همو: 2/779) |
سِحرِ سَحَرِ
پیشِ آیینه، در آن ژرفِ زلال
که ندارد پایان
مثلِ سِحرِ سَحَرِ چشمه، هجومی ز نجوم (هزاره: 229؛ آیینه: 503، 318، 454 ، 477)
زین سِحرِ سَحَرگهی که رانم |
|
مجموعۀ هفت سبع خوانم |
|
|
(نظامی، 1317: 40؛ همو: 23، 35) |
سخنوری دل پیش از زبان
در لحظۀ دیدارِ تو خاموشم از آنک
دل، پیشتر از زبان، سخن دارد (هزاره: 222)
دل مشکلپسند من به گرد آن سخن گردد |
|
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را |
|
|
|
(صائب، 1370: 1/214) |
|
سرو کاشمر
سبزی سرو قدافراشتۀ کاشمرست
کز نهان سوی قرون
میشود در نظر این لحظه پدیدار مرا (هزاره: 20؛ همان: 89)
همه نامداران به فرمان اوی |
|
سوی سرو کاشمر نهادند روی |
بهشتیش خوان ار ندانی همی |
|
چرا سرو کاشمرش خوانی همی |
چرا کش نخوانی نهال بهشت |
|
که شاه کیانش به کشمر بکشت |
|
|
(فردوسی، 1376: 4/183) |
سرو کاشمر که بُدی معجزه زردشتی |
|
با سر افتاده به پیش قد دلجوی من است |
|
|
(حاجب شیرازی، 1357: 114) |
سرهای بریده و ثمره درخت
روییده بوتههای فصیحی
که میوهشان
سرهای آدمیست اگر چند
سرها بریده بود و سخن میگفت (آیینه: 400-401)
إنَّها شَجرةُ تَخرُجُ فی أصلِالجَحیم. طَلعُها کأنهُ رُؤسالشیاطین (صافات: 64-65)
سماع سبز (رقص شاخۀ درختان)
از رقص و سماعِ سبزِ شاخ بید
شوری افتاد در سکوتِ باغ (آیینه: 142)
همچنین:
آن سینه سرخان را ببین،
در آن سماعِ سبز!
بالیدنِ آمالشان را (هزاره: 380؛ همان: 469)
دست میزد چون رهید از دست مرگ |
|
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ |
|
|
(مولوی، 1363: 1/83) |
همچنین:
شاخههای سبز رقصانش ببین |
|
لطف آن گلهای بیخارش نگر |
|
|
(مولوی، 1374: 1/436) |
سوختن و ساختن
در ساحلِ آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست (آیینه: 372)
یا بگذرام چو شمع یا بکشندم به صبح |
|
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن |
|
|
(سعدی، 1378: 631) |
سوی بیسویی
و آسمانه شب را چو آسمانِ سحر،
شکافتی و
شکفتی به سوی بیسویی (آیینه: 474)
غریو و نالۀ جانها ز سوی بیسویی |
|
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا |
|
|
(مولوی، 1374: 1/132؛ همو: 2/1261) |
سیمِ برف
گر خرقۀ سیمِ برف، ور دلقِ زرِ خورشید
بر دوش تو اندازند، زان پاکتری داری (هزاره: 469)
ز بس که سیمفشان گشت ابر سیمابی |
|
ز سیم برف، زمین شد چو قلزم سیماب |
|
|
(علیشیرنوایی، 1343: 98 ) |
شب چراغ مرده
صبرت ار به طاقت آمدهست
زین شبِ چراغْ مُرده ملول
هوشِ آفتابیت کجاست؟ (هزاره: 110)
مجنون چو شب چراغمرده |
|
افتاده و دیده زاغ برده |
|
|
(نظامی، 1317: 131) |
شب همچو قیر
درین شبِ پایمانده در قیر
ستارۀ سنگین و پا به زنجیر (آیینه: 325)
منیژه سبکآتشی برفروخت |
|
که چشم شب قیرگون را بسوخت |
|
|
(فردوسی، 1376: 3/195) |
شبی چون زنگی اندر قیر مانده |
|
عروس روز در شبگیر مانده |
|
|
(عطار، 1339خسرونامه، 73) |
شبخوانی و سحوری
عنوان شعر «شبخوانی» است - اصطلاحی که مردم خراسان به مناجاتهای شبانهای اطلاق میکنند که در ماه روزه برای بیدار شدن مردمان برفراز منارهها میخوانند و مرد خواننده را شبخوان مینامند (آیینه: 140) - و واژۀ «سحوری» را به یاد خواننده میآورد. مرد سحوریزن برای بیداری مردمان سحوری میزند تا از خواب گران برخیزند و سحوری بخورند.
آن یکی میزد سحوری بر دری |
|
درگهی بود و رواق مهتری |
|
|
(مولوی، 1363: 6|321) |
شبنم و افتادگی
آن شبنمِ افتاده به خاکم که ندارم
بال و پرِ پرواز به خورشید نگاهت (آیینه: 54)
چون شبنم اوفتاده بُدم پیش آفتاب |
|
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم |
|
|
(سعدی، 1378: 588) |
افتاده شو که از پر و بال فتادگی |
|
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است |
|
|
(صائب، 1370: 2/978) |
شبنم و تردامنی
فیضِ وصالِ یار به تردامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا (آیینه: 45)
ز چشم خیرۀ تردامنان مشو ایمن |
|
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت |
|
|
(صائب، 1370: 2/813؛همو: 5/2506) |
شعلۀ سبز
در کجای فصل ایستادهام؟
در کرانهای که پیشِ چشمِ من
بهارِ شعلههای سبز.. (آیینه: 420)
در کار عشق سعی مرا دست دیگر است |
|
صد نخل شعله سبز ز تخم شرر کنم |
|
|
(صائب، 1370: 5/2819) |
شمس و سها
پیش اشراقِ تو در لاهوتِ عشق
شمس و صد منظومۀ شمسی سُهاست (آیینه: 19)
تا بدانی در عدم خورشیدهاست |
|
وآنچ اینجا آفتاب آنجا سُهاست |
|
|
(مولوی، 1363: 5|64) |
شوقِ پرواز
سلامی پر از شوقِ پرواز، از روزنِ آرزوها (هزاره: 203)
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس |
|
بی پرو بالی دو روزم آشیانی میکنند |
|
|
(بیدل، 1386: 910) |
شهادتگاهِ شوق
در شهادتگاهِ شوق، از جلوهای، آیینهوار |
|
پیشِ روی انتظارت، شرمسارم کردهای |
|
|
(آیینه: 41) |
نمیدانم شهادتگاه شوق کیست این وادی |
|
که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد |
|
|
(بیدل، 1386: 856) |
شهپر جبریل
گویی از شهپر جبریل درآویختهام
یا که سیمرغ گرفتهست به منقار مرا (هزاره: 21)
کرده از بهر جذب فایدهشان |
|
شهپر جبرئیل مائدهشان |
|
|
(سنایی، 1382: 95) |
مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را |
|
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم |
|
|
(مولوی، 1374: 1/546) |
برخوان عنکبوت که بریان مگس بود |
|
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست |
|
|
(سعدی، 1378: 888) |
شهیدانِ لاله
اگر یکی ز شهیدانِ لاله
کشتۀ تیر
زخاک برخیزد (آیینه: 203)
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد |
|
سر از غم کمعمری خود در کفن آورد |
|
|
(عطار، 1362: 165) |
شیرازۀ اوراق باطل
میکنم اندیشۀ ایّامِ عمرِ رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بستهام (آیینه: 80)
رشتۀ عمری که دام مطلب حق میشود |
|
صرف در شیرازۀ اوراق باطل میکنی |
|
|
(صائب، 1370: 6/ 3279) |
ضمیر خاک
این صدا که از عروقِ ارغوانی فلق
وز صفیرِ سیره و
ضمیر خاک... میرسد به گوشها صدای کیست؟ (آیینه، 422)
با زبان سبز و با دست دراز |
|
از ضمیر خاک میگویند راز |
|
|
(مولوی، 1363: 1/123) |
آب روشن میکند ظاهر ضمیر خاک را |
|
نغمه در دل هر چه میباشد مصوّر میکند |
|
|
(صائب، 1370: 3/1250) |
طلسم جسم
در طلسم جسم گنجایی ندارد
من نمیدانم که اسمش چیست (هزاره: 270)
کمال خویش اینجا کسب کن هان |
|
تو خود را از طلسم جسم برهان |
|
|
(عطار، 1345، ب: 198) |
طلسمِ جسم گردد مانع پرواز روحانی |
|
چو بوی گل که دیوار چمن گیرد عنانش را |
|
|
(بیدل، 1386: 158) |
عالمی دیگر، آدمی دیگر
اگر ماندی به وزنی دیگرش آر
«جهان» را صورتی نو کن پدیدار
یکی صورت که انسانی نوآیین
پدید آری در آن، آزاد از کین (هزاره: 61)
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست |
|
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی |
|
|
(حافظ، 1378: 640) |
عذرِ لنگ
کنارِ سبو سبزۀ عید و سینهای دگر
بدین عذرِ لنگت چه کوشی که گویی: … (هزاره: 412)
همه عذر لنگ است کز تو بدیدم |
|
سرِ ما نداری بهانه چه آری |
|
|
(انوری، 1376: 927) |
گواه خام چه سازد به دعوی ناقص |
|
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام |
|
|
(صائب، 1370: 5/2758) |
عقابالجور
بر روی شهر و بال گشودهست
همچون عقاب جور، بر آفاقِ اضطراب (هزاره: 122)
چون عقابالجور آرنده جور |
|
چون غرابالبین آرنده بیم |
|
|
(خاقانی، 1375: 684) |
عقبماندگی بز لنگ
این مدّعیان که هرچه دیدند نُوَش
کردند به داس کهنۀ خود دِرُوَش
آری گله را چو رویْ واپس آرند
بیشبهه بُزِ لنگ شود پیشرُوَش (هزاره: 177)
چونکه واگردید گله از ورود |
|
پس فِتَد آن بُز که پیشاهنگ بود |
پیش افتد آن بز لنگ پسین |
|
اَضحَکَ الرُجعی وُجوه العابسین |
|
|
(مولوی، 1363: 3|65) |
غریبْآشنا
کجا دیدهام، پیش از اینها شما را؟
چنین چهرههای غریبْآشنا را؟ (هزاره: 478)
فدای این غریب آشناخوی |
|
که هست اندر غریبی آشناجوی |
|
|
(وحشی بافقی، 1329: 571) |
غوک و گون، عقاب و غراب
غوکِ نیزارانِ لای و لوش گوید در جواب:
«چند و چند این تشنگی؟ خود را رها کن همچو ما
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن»
بوتۀ خشکِ گَوَن در پاسخش گوید: «خمُش !
پایْ در زنجیر، خوشتر، تاکه دست اندر لجن» (هزاره: 307)
این شعر، تصویر شعر عقاب خانلری را به یاد میآورد. آنجا نیز عقاب به غراب میگوید: همین لای و لوش ارزانی تو باد.
من نیم در خور این مهمانی |
|
گند و مردار ترا ارزانی |
گر بر اوج فلکم باید مرد |
|
عمر در گند به سر نتوان برد |
|
|
(ناتل خانلری، 1344: 116) |
فرقِ صنوبر
ببخشای ما را اگر از حضورِ فلق
روی فرقِ صنوبر
خبر نیست (آیینه: 513)
شده برف ظاهر به فرق صنوبر |
|
چو دستار بر تارک موستانی |
|
|
(وحشی بافقی، 1329: 267) |
فروغ تجلّی
تا بالاتر از فروغ تجلّی
پرواز را رها کنم (آیینه: 398)
اگر یک سر موی برتر پرم |
|
فروغ تجلّی بسوزد پرم |
|
|
(سعدی، 1378: 192) |
قافلۀ اشک
خوش میرود از شوقِ تو با قافلۀ اشک
این رهسپر بادیهپیمای نگاهم (آیینه: 71)
به غیر اشک که راه نگاه من بندد |
|
که دیده قافلۀ چشم راهزن بندد؟ |
|
|
(صائب، 1370: 4/1787) |
قطبنمای دل
به هرکه بود و به هرجا که بود و هرچه که بود
رجوع کردی، الّا دلت که قطبنماست (هزاره: 162)
دل خانۀ ماست صیقلی کن |
|
آیینۀ قطب حقنما را |
|
|
(صفااصفهانی، 1361: 48) |
کاخ نظم و بیگزندی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمانها سر
گزند از باد و از باران نداری کوه خارایی (هزاره: 16)
پی افکندم از نظم کاخی بلند |
|
که از باد و باران نیابد گزند |
|
|
(فردوسی، 1376، دیباچه: 102) |
کاروانِ زندگانی
ما درونِ هودجِ شامیم و صبح
کاروانِ زندگانی میرود (آیینه: 24)
فکر زاد راه بر خاطر گرانی میکند |
|
میرود از بس بهسرعت کاروان زندگی |
|
|
(صائب، 1370: 6/3267؛ همو: 3/1223) |
کاسۀ طنبور
بزن ای زخمه، اگر چند درین کاسۀ طنبور
نماندهست صدایی (هزاره: 45)
مشو از کاسۀ طنبور غافل |
|
که لبریز از شراب عقلکاه است |
|
|
(صائب، 1370: 2/1095) |
شوخی مضراب مطرب گر با این کیفیت است |
|
کاسۀ طنبور مستی میدهد آهنگ را |
|
|
(بیدل، 1386: 253) |
کاغذْباد
و یا به گونۀ دنبالههای کاغذْباد
در آسمانِ تهی از طنین
رها باشد (هزاره: 67)
چه داند آن ستمگر قدردلهای پریشان را؟ |
|
که سازد طفل بازیگوش کاغذْباد قرآن را |
|
|
(صائب، 1370: 1/204؛ همو: 5/2413) |
کاه و کهربا
… هم بدان سان که باید پری کاه،
جذبِ پنهانیِ کهربا را (هـزاره: 489)
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل |
|
دست امید گنهکاران و دامان شما |
|
|
(محتشم کاشانی، 1389: 422) |
چون معدنست علم و در آن روح کارگر |
|
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست |
|
|
(اعتصامی، 1367: 46) |
کتابِ هستی
کتابِ هستیِ ما، این سفینه، این دریا
دوباره آیا شیرازه بسته خواهد شد؟ (هزاره: 69)
در کتابِ هستی من نقطۀ بیسهو نیست |
|
حیف از اوقاتی که صرف انتخاب من شود |
|
|
(صائب، 1370: 3/1308) |
کتابِ هستی ما شیرازهاش وجود تو باد |
|
که فیضبخشتر از آفتاب تابان است |
|
|
(کاشانی، 1336: 81) |
کرانِ بیکران
زان، به روی صندلی، خاموش
در کرانِ بیکران، در زلالِ خواب (آیینه: 67)
ولیکن چون به خود نگریستم من |
|
کران بیکران در من نهان بود |
|
|
(لاهوری، 1343: 202) |
کعبه و ترکستان
گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمیرود (آیینه: 46)
همچنین:
من به آوازِ تو میاندیشم از راهت نمیپرسم
که به ترکستان رَوَد یا کعبه یا جای دگر، ای مرد! (هزاره: 328)
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی |
|
کین ره که تو میروی به ترکستان است |
|
|
(سعدی، 1378: 70) |
کوتهقدّی و عدمبینش
آن صنوبرِ بلند
با اشارهای نه سوی دوردست گفت:
قدِّ کوته تو راه را به دیدۀ تو بست (آیینه: 419)
مولانا در دفتر 4 مثنوی حکایتی آورده که کاملاً با سوژۀ مذکور همخوانی دارد. در آن داستان استری با شتری مکامله کرده و میگوید چرا من موقع حرکت بسیار بر زمین میافتم ولی تو کمتر میلغزی و میافتی و شتر به او همان پاسخی را میدهد که صنوبر میدهد:
((اشتری را دید روزی استری |
|
چونکه با او جمع شد در آخوری)) |
|
|
(مولوی، 1363: 4|478) |
کوه و غبار
آن کوه گران
مشت غباری شد و برخاست (آیینه: 319)
یومَ ترجفالارضُ و الجبالُ و کانتِالجبالُ کثیباً مهیلاً (سورۀ مزمل: 14)
کیمیای عشق
این بادهای هر شب و امشب
با کیمیای عشق و با سیمیای مستی (آیینه: 476؛ همان: 452)
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی |
|
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی |
|
|
(حافظ، 1378: 664) |
ز فیض کیمیای عشق آتش آب میگردد |
|
گوارا بر سمندر چون شراب ناب شد آتش |
|
|
(صائب، 1370: 5/2378) |
کیمیای هستی
عنوان شعر« کیمیای هستی» است (آیینه: 341)
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی |
|
این کیمیای هستی قارون کند گدا را |
|
|
(حافظ، 1378: 8) |
گذار بر ظلمات و خضر
گذار بر ظلمات، آب زندگانی را
به خضر خواهد بخشید (آیینه: 495)
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو |
|
مباد کاتش محرومی آب ما ببرد |
|
|
(حافظ، 1378: 175) |
گردش با چراغ و جستن انسان
ـ کان پیر، همی جُست نشانشان به چراغی
تا یابد از آن آینۀ مردان، مگر اینجا
در ظلمتِ هنگامۀ ایّام سراغی-
زاندیشۀ عشّاق و ز آفاق ستردید (هزاره: 304)
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر |
|
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست |
|
|
(مولوی، 1374: 1/ 203) |
گفتارِ سبز
کُن خموش این دوزخ از گفتارِ سبز
کان زمرّد دافعِ این اژدهاست (آیینه: 19)
این درختاناند همچون خاکیان |
|
دستها برکردهاند از خاکدان |
با زبان سبز و با دست دراز |
|
از ضمیر خاک میگویند راز |
|
|
(مولوی، 1363: 1/122-123) |
گلِ زرد
نسیمی ورق میزند برگهای سپیدار را
در شعاعِ گلِ زرد (هزاره: 444)
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد |
|
فروشد تا برآمد یک گل زرد |
|
|
(نظامی، 1317: 77) |
گل کاغذی
در ازدحامِ کاغذین گلهای بیشرمی که میمیرند
اگر ابری ببارد نرم (آی: 218؛ همان: 408، 264)
دماغ خشک مرا کرد نامۀ تو معطّر |
|
که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد |
|
|
(صائب، 1379: 4/2154؛ همو: 1/401،/907) |
گوشِ امید
چون بشکفد زلالِ صدایِ تو در ظلام
گوشِ امید گیرد و آرد سویِ منش (هزاره: 450)
خبر از بیخبران گرچه تراوش نکند |
|
گوشِ امید به پیغام و خبر داشتنی است |
|
|
(صائب، 1370: 2/779) |
گیسوان همچون خزه
بارانِ نرم و ریز فرومیریخت،
بر بازوانِ سبزِ علفها،
و گیسوان خیس خزهها (آیینه: 484)
گیسوان درازش- همچو خزه که بر آب-
دور زد به سرم
فکنید مرا (نیما، 1370: 507)
لاله و خون سیاوش
چه بهاریست، خدا را ! که درین دشتِ ملال
لالهها آینۀ خون سیاووشاناند (آیینه: 301)
لعلگون لالۀ نعمان گویی |
|
رسته از خون سیاوش بقم |
|
|
(ادیبالممالک فراهانی، 1312: 349) |
لب جوی و گذر عمر
بر لبِ عمر نشستن، گذر جوی ندیدن
لحظۀ خویشتن از خویش زدودن ( هزاره: 467)
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین |
|
کین اشارت ز جهان گذران ما را بس |
|
|
(حافظ، 1378: 363) |
لبخند یا دشنام و خشم
کس نمیداند به لبخند است یا دشنام
که دهان را میگشاید، بهرِ آن فرجامِ نافرجام
مثلِ چتری باژگونه باز (هزاره: 401)
به گستاخی مبین در خندۀ شیر |
|
که نه دندان نماید بلکه شمشیر |
|
|
(نظامی، 1317: 190) |
مشو از لطف پادشاه دلیر |
|
که بود خندهاش پوزخند شیر |
او به قصد تو میکند دندان |
|
تیز و تو میشماریش خندان |
|
|
(جامی، 1350: 43) |
لرزش برگ وش
بر خویش میلرزد
چو برگ از باد و باران (آیینه: 386)
برگ نداشتم دلم میلرزید برگوش |
|
گفت مترس کآمدی در حرم امان من |
|
|
(مولوی، 1374: 1/679؛ همو: 1/652) |
مرغ بهشتی
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پردۀ عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود (آیینه: 35)
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت |
|
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت |
|
|
(حافظ، 1378: 23) |
مستی و راستی
و آنگاه این سرود فروخواند:
« ـ جز لحظههای مستی،
مستی و راستی… (آیینه: 404)
تا بگویم بی کم و کاستی |
|
آری آری مستی و راستی |
|
|
(سامانی، 1386: 100) |
معراجِ فنایی
هرچند که در اوج طلب هستیِ ما سوخت
چون شعله به معراجِ فنایی نرسیدیم (آیینه: 78)
هرکه معراج فنا را صائب آرد در نظر |
|
چون شرر از صحبت آتش گریزان میشود |
|
|
(صائب، 1370: 3/1323؛ همو: 2/684) |
موجِ نگاه
سرگشته دَوَد موجِ نگاهم ز پیِ تو
ای گوهر یکدانۀ دریای نگاهم (آیینه: 71)
چه ممکن است دهد عرض هرزهتازیها |
|
همیشه موج نگاهم سوار آیینه است |
|
|
(بیدل، 1386: 573؛ همو: 642) |
مویۀ زال
عنوان شعر«مویۀ زال» است (هزاره: 78)
بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب |
|
به بانگ ششم، با بانگ افسر سگزی |
به لفظ پارسی و چینی و ضما خسرو |
|
به لحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی |
|
|
(منوچهری، 1338: 138) |
مهر بر لب زدن
گرچه شد میکدهها بسته و یاران امروز
مُهر بر لب زده وز نعره خموشاند همه.. (هزاره: 141)
من که از آتش دل چون خم می در جوشم |
|
مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم |
|
|
(حافظ، 1378: 461) |
مهر خاموشی بر لب
تا زدم چون غنچه دم، بر باد رفتم همچو گل
کاشکی مهر خاموشی بر دهن میداشتم (آیینه: 83)
مزاج نازک احباب را فهمیدهام صائب |
|
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم |
|
|
(صائب، 1370: 5/2679؛ همو: 62) |
ناوِ روشن
نماز آرَمَت در گل و آب و سبزه
نماز آرَمَت در برِ ناوِ روشن (هـزاره: 48)
ناوِ روشن از تصویرهای رایج متون مانوی، دربارۀ «ماه» است که روانهای رستگاران را به سوی خورشید و از آنجا به بهشت حمل میکند (شفیعی کدکنی، 1376: 497)
نعل باژگونه
آن کلاغ صبحخیز را ببین!
نعل باژگونهاش نگر! (هزاره: 100)
همه نعل مرکب زنم باژگونه |
|
به وقتی کزین تنگنا میگریزم |
|
|
(خاقانی، 1375: 189) |
نمازِ عشق
تو در نمازِ عشق چه خواندی؟
که سالهاست …. (آیینه: 275)
قامت ز آه شرط بود در نماز عشق |
|
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق |
|
|
(صائب، 1370: 5/2502؛ همو: 5/2502) |
نوای نای نی
گر نوای نایِ رومی برنمیشد در سماع
از چنین زَهرِْ خموشی، هیچ، زنهارم نبود (هزاره: 396)
بشنو از نی چون حکایت میکند |
|
از جداییها شکایت میکند |
|
|
(مولوی، 1374: 3) |
نورِ سیاه ابلیس
نورِ سیاه ابلیس
میتافت آنچنان که فروغِ فرشتگان
بیرنگ میشد آنجا، در هفت آسمان (آیینه: 399؛ همان: 486)
دریغا مگر نور سیاه بر تو بالای عرش عرضه نکردهاند؟ آن نور ابلیس است (عینالقضات، 1374: 169)
نور نه شرقی نه غربی
واژهها را از پلیدیهای تکرارِ تهی،
با نور میشستی،
(نور زیتونی که نه شرقی ست نه غربی) (آیینه: 504)
الزجاجةُ کأنّها کوکبٌ دُرّیٌ یوقد من شجرةٍ مبارکةٍ زیتونةٍ لاشرقیه و لاغربیه (نور: آیۀ 35)
نهانِ آشکارا
ای بس نهانِ آشکارا و آشکارای نهان را دید (هزاره: 462)
تویی پهلوان کیان جهان |
|
نهان آشکارا، آشکارت نهان |
|
|
(فردوسی، 1376: 3/182) |
نی و حقیقت صدای آن
اگر که رُسته نی آنجا،
برآر و
زمزمه سر کن
هر آن صدا که از نی برآورد نفس تو
حقیقتیست جهان را بدان بخوان و خبر کن (هزاره: 302)
ای درآورده جهانی را ز پای |
|
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای |
نی بهانه ست این نه بر پای نی است |
|
نیست الا بانگ پر آن همای |
خود خدای است این همه روپوش چیست |
|
میکشد اهل خدا را تا خدای |
|
|
(مولوی، 1374: 2/1075) |
نتیجه
از آنچه گذشت درمییابیم که بسامد استفادۀ شفیعی کدکنی از میراث شعر گذشتگان از قرار زیر است:
ابوالحفض سُغدی یک مورد، ادیبالممالک فراهانی یک مورد، اسیری لاهیجی یک مورد، پروین اعتصامی یک مورد، امیر خسرو دهلوی سه مورد، امیرعلیشیرنوایی یک مورد، انوری چهار مورد، بیدل نه مورد، جامی یک مورد، حاجب شیرازی دو مورد، حافظ پانزده مورد، حزین لاهیجی چهار مورد، خاقانی دو مورد، خانلری یک مورد، رودکی یک مورد، سلمان ساوجی یک مورد، سعدی دوازده مورد، سنایی یک مورد، سهروردی یک مورد، شهریار دو مورد، صائب چهل و شش مورد، صفا اصفهانی یک مورد، عطار هفت مورد، عمان سامانی یک مورد، عنصری یک مورد، فردوسی چهار مورد، فروغ فرخزاد یک مورد، قاآنی یک مورد، کلیم کاشانی دو مورد، محتشم کاشانی یک مورد، مسعود سعد یک مورد، منوچهری یک مورد، مولوی بیست و چهار مورد، نظامی یازده مورد، نیما دو مورد، وحشی بافقی دو مورد، هلالی جغتایی یک مورد.
نکتۀ دیگر اینکه صائب تبریزی با چهل و شش مورد بیشترین تأثیر را بر سرشک داشته است و بعد از آن مولوی با بیست و چهار مورد و حافظ با پانزده مورد درجایگاه بعدی قراردارند (نمودار1) بعد از قرار دادن هر شاعر در دوره و سبک خاص خودش (نمودار2) حاصل شد. در این نمودار همانطور که مشاهده میشود بهرغم تأثیرپذیری از صائب با بسامد بالا م. سرشک روی هم رفته تحت تأثیر شاعران سبک خراسانی است.
همچنین بعد از بررسیهای صورتگرفته مشخص شد که م. سرشک از مجموع چهل و شش مورد تاثیری که از صائب گرفته سی مورد آن در حیطۀ تصاویر (استعاره، تشخیص، تشبیه و......) بوده است و شانزده مورد در حیطۀ ترکیبات و مضامین و از بیست و چهار مورد اقتباس از مولانا هشت مورد در حیطۀ تصاویر و شانزده مورد در حیطۀ ترکیبات و مضامین و همینطور از مجموع پانزده مورد تأثیر از حافظ چهار مورد در حیطۀ تصاویر و یازده مورد در حیطۀ ترکیبات و مضامین است.
1)نمودار آماری ترکیبات اقتباسی از شعرا
2)نمودار آماری سبکی شعرا
پینوشتها