نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی، کرمانشاه، ایران
2 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی، کرمانشاه، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
In this research, different word categories are studied which are the reference of mentioned pronouns (i.e. Disconnected or connected), and can substitute pronouns and have pronoun function by deleting them; The reference pronouns of these word categories are applied in various positions, including after nouns, after prepositions, and after verbs; hence, they often have a noun modifier, complementary, and object functions. Despite their abundant use in Persian poetry and prose, these words are not considered as much by the grammarians and no name was also chosen for them as if they play no role in the sentence. The pronoun reference in such sentences is called “the predicate of a long sentence” for the subject called “a short sentence” by Khayampoor. He adds, the intended pronoun is also used in the very short sentence.
Vahidiān-Kāmyār, however, writes, “the head of this noun phrase has in fact two genitives. One in the pronoun form, coming at its own position, and the other as a noun. The noun genitive always initializes the sentence.”
[Ali pedarash mariz ast. Ali his father is sick]
Disjointed (initial) genitive noun (subject) genitive
Research-Mehand, also, did not name the pronoun references specifically and named them complement or genitive just according to their role, but he named referent pronouns as the “pronoun suffix”.
We preferred to name pronounce -considering their position and accompanied signs- as an object, complement and genitive and name their reference also as “pronoun homo-function” because they have the same grammatical rules as their referent pronouns. Ignoring the relationship between these words and their homo-role pronouns in the sentence and the differences of the object role –especially in third person singular- with both the genitive and complement roles have caused some syntactic misinterpretations. Some grammarians have compared cases where the joint pronoun is the object homo-role and a special usage in Tehrani Persian dialect and named it the “subject pronoun” reluctantly and incorrectly. This occurs, whereas the mentioned samples prove this to be wrong because “these structures are more common in colloquy” nowadays and are applied after verbs whereas these pronouns accompanied other words except verbs in ancestors’ literary works. As the second reason, these pronouns follow both the transitive and intransitive verbs, nowadays in the colloquial language, whereas they followed the transitive verbs in ancient works and appeared as complement, genitive or object. Therefore, noting a pronoun as subject pronoun is not so applicable and comparing such verbs with the colloquial form, common in a specific dialect limited to present, is not justifiable. Pronoun Homo-Roles in emotional and passive sentences
The most important homo-functions applied in making emotional and passive sentences are as follows: zad, ʔāmad, shod, graft, bored, dar ʔāmad, bud, Kard.
Example: khoshkam said (I stood still), dārdam Miʔāyad (It is painful), German shod (It’s hot here), a la jam graft (so disgusting), Khābam bored (I went to sleep), kofram dear ʔāmad (I’m exasperated), Saddam ʔast (It’s cold here).
These sentences are made as follows: (Noun/pronoun) +Noun/adjective + pronoun suffix +verb
Example: (Ali/au) khābash miʔāyad [He falls asleep]
(Ali/ʔu) sodas ʔast [He feels cold]
All these sentences express a kind of passive and emotional reaction; hence, it must certainly be considered to get the meaning of such sentences. Khābash gereft, for example, means he fell asleep.In the other hand, paying attention to the meaning will notably be effective in determining the verb type in structure and the grammatical role of the words in such sentences. According to the authors of this research, unlike some ideas, the verb structure is not compounded in these sentences, but is a nominal/adjectival component before the homo-function, recognized to be a part of the compound verb by some grammarians and linguists, has a subject role; and the homo-function is also a simple verb completely agreeing in suffix with the subject. The role of the pronoun suffixes, also, must be determined paying special attention to their role in traditional grammar because we think sometimes proposing ideas on some grammatical points might not bring about acceptable results regardless of their background and historic relations. Since pronoun suffixes occur only as objects, complements and genitives, the joint pronouns in these sentences are not an exception and have the same roles. The accompanying noun or adjective is the subject. The disjoint initial noun or pronoun, the “pronoun homo-role”, can be replaced by the pronoun suffix in some sentences, but makes the sentence ungrammatical in most cases.
کلیدواژهها [English]
1. مقدّمه
«دستور زبان، به معنی خاصّ آن، به بررسی ساختهای دستوری یا سازههای جمله و روابط موجود میان آنها میپردازد. از این راه، نقش ساختها و روابط دستوری در برقراری ارتباط زبانی میان سخنگویان هر زبان معلوم و مشخّص میشود» (مشکوةالدّینی، 1366: 4). بر پایة این تعریف از دستور زبان، هر اندازه بررسی ساختهای دستوری و روابط میان آنها دقیقتر و وسیعتر صورت گیرد، ارتباط زبانی گویندگان آن زبان، بیشتر و نزدیکتر خواهد بود؛ بهویژه اگر این بررسیها معطوف به زمانهای گذشته و گویندگان و نویسندگان پیشین باشد.
شناسایی شیوة جملهبندی و محلّ قرارگرفتن واژهها و تکواژها و پیداکردن نقش دستوری آنها در آثار گذشتگان بالاخص در آثار منظوم و منثور ادبی میتواند راهگشای محقّقان در حلّ ابهامات معنایی جملهها باشد و نیز در تدوین یک دستور زبان جامع و بینقص یا حدّاقل کمنقص، نقش مؤثّری ایفا کند. نگارندگان این جستار نیز بر آناند تا با در نظر گرفتن این هدف، به بررسی واژههایی بپردازند که در یک جمله، مرجع ضمیری هستند که میتوانند جایگزین آن ضمیر شوند و نقش دستوری آن را بر عهده گیرند.
2. بحث
گاهی ضرورت تأکید یا بیان توضیح بیشتر در کلام، ایجاب میکند که گوینده یا نویسنده در تقریر یا تحریر جملات، از واژههایی استفاده کند که میتوانند جایگزین واژههای دیگری در همان جمله شوند و همان نقش دستوری را ایفا نمایند؛ از جمله میتوان به نقشهای دستوری بدل، تفسیر و تکرار اشاره کرد.
«بدل» را اسم یا گروه اسمیای گفتهاند که غیرمکرّر و توأم با درنگی خاص است، با اسم یا گروه اسمی دیگری به نام «بدلدار»، دارای یک مرجع و یک نقش واحد دستوری باشد. بدل برای روشن کردن معنی بدلدار یا رفع ابهام از آن به کار میرود و حذف آن خللی به ساختمان جمله وارد نمیسازد (ر.ک: فرشیدورد، 1388: 357). مثال: ابوعلی سینا، دانشمند بزرگ ایرانی، در همدان میزیست.
در توضیح «گروههای تفسیری» هم گفته شده که این گروهها ـ اعمّ از گروههای اسمی و غیراسمی ـ آنهایی هستند که امروز با «یعنی» و «به معنی» و مانند آنها ساخته میشوند ... در این گروهها ما جزء اوّل را تفسیر شده و جزء دوم را مفسِّر یا تفسیرگر یا معنی مینامیم. مفسِّر و تفسیرشده همسان یکدیگرند (ر.ک: همان: 359)؛ مثال: من از دوست خوبم یعنی کتاب، بهرهها میبرم.
نقش دستوری«تکرار»را نیز چنین شناساندهاند: «تکرار آوردن مجدّد بخشی از سخن است به منظور تأکید. آنچه در جمله تکرار میشود، بخشی از همان جمله یعنی نهاد، مفعول یا ... است و نقش نحوی کلمة تکراری، تابع نقش کلمة اوّل است» (وحیدیان کامیار، 97: 1389).
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم |
|
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
|
دستورنویسان، در کتب دستور، کم و بیش به بررسی این نقشها پرداخته و مثالهای متعدّدی برای آنها ذکر کردهاند؛ امّا در آثار منظوم و منثور فارسی، کلماتی هستند که شباهت زیادی به نقشهای دستوری یادشده دارند ولی توجّه لازم بدانها نشده و نامگذاری مناسبی برای آنها صورت نگرفته و همین بیتوجّهی، در مواردی نیز منجر به برداشتهای نادرست نحوی از آنها شده است.
2-1. نقدی بر پیشینة بحث
خیّامپور (1382: 23) در مبحث مربوط به جمله آورده است: «جمله، مجموعه کلماتی است که متضمّن اسناد باشد»؛ وی سپس مینویسد: «وقتی بنا باشد چیزی را به چیز دیگر اسناد بدهیم، ناچار دو چیز باید موجود باشد که از آنها مقدّم را مسندٌالیه و مؤخّر را مسند مینامیم ... با این حال، نباید تصوّر کرد که رابطة نسبت به مسند و مسندٌالیه چندان اهمّیّت ندارد، بلکه برعکس، اساس جمله و مرکز ثقل آن، رابطه است» (همان: 24). به هر حال، این نوع جمله را که دست کم از سه جزء، یعنی از مسندٌالیه و مسند و رابطه تشکیل مییابد، جملة اسمی مینامیم. ایشان سپس توضیح میدهند که: در جملة اسمی ممکن است مسند از جملهای (اسمی یا فعلی) تشکیل شده باشد؛ چنانکه در مثالهای زیر از سعدی [میبینیم]:
الف- جز این علّتش نیست کان خودپسند |
|
حســد دیـدة نیــک بینــش بکنــد |
ایشان بر آناند که بیت بالا شامل دو جملة کوچک و بزرگ است و مصراع دوم را مسند برای «آن خودپسند» گرفتهاند؛ حال آنکه میتوان بیت را به صورت دستورمند و به نثر، چنین بازنویسی کرد: «علّتش جز این نیست که حسد دیدة نیکبین آن خودپسند را بکند.» یا با گشتار معنایی، فعل «نیست» را به «ندارد» تبدیل کرد و جملة گردانیده را بدین صورت درآورد: «جز اینکه حسد دیدة نیکبین آن خودپسند را کنده باشد، علّتی [دیگر] ندارد.»؛ خیّامپور، مصراع نخست بیت زیر را نیز مسند دانستهاند:
وجـودت پـریشـانـی خـلـق از اوسـت |
|
نـــدارم پــریـشـانی خــلــق دوســت |
سپس با ذکر نمونههای دیگر به توجیه این استدلال خود میپردازند:
ب- تـو را آن که چشم و دهـان داد و گوش |
|
اگــر عــاقــلـی در خــلافـش مکـوش |
خیّامپور در این جا نیز مصراع دوم را مسند برای مصراع اوّل دانسته است. در بیت بعدی:
ج- دل شکسـته که مرهـم نهـد دگـر بارش |
|
یـتـیـم خسـته که از پای برکنـد خارش |
وی جملة «که مرهم نهد دگر بارش» و «که از پای برکند خارش» را [به ترتیب] مسند برای «دل شکسته» و «یتیم خسته» به شمار آوردهاند. در شاهد مثال بعدی:
د- ز دشمن شنـو سیرت خـود که دوسـت |
|
هـر آنچ از تو آید به چشمـش نکوسـت |
مصراع دوم را مسند برای «دوست» محسوب کردهاند و سرانجام در بیت زیر:
هـ - غریـق بحـر مـودّت ملامتش مکنیــد |
|
که دسـت و پا بزند هـر کـه در میان ماند |
مصراع دوم را مسند برای «غریق بحر مودّت» شمردهاند و در توضیحی که بر این شیوة تحلیل نحوی افزوده، آورده است که «این نوع جملة اسمی را جملۀ بزرگ و جملهای را که مسند آن است جملة کوچک مینامیم. در جملة کوچک باید ضمیری باشد که به مسندٌالیه جملة بزرگ برگردد» (ر.ک: همان: 25 پاورقی).
ایرادی که بر این توضیحات میتوان گرفت این است که در این مثالها تنها یک جمله وجود دارد، چون بیش از یک فعل نداریم، امّا مشخّص نیست که خیّامپور بر چه اساسی قایل به وجود دو جملة بزرگ و کوچک شده است، در حالی که ایشان مثلاً در بیت الف، «خودپسند» را مسندٌالیه و «حسد دیدۀ نیکبینش بکند» را مسند گرفتهاند. این در حالی است که بر اساس تعریف خود ایشان، در جملة اسنادی لزوماً باید هم مسندٌالیه، هم مسند و هم رابطه وجود داشته باشد؛ امّا در این جمله فقط مسندٌالیه و مسند مشخّص شده است و توضیح داده نشده که در این جملة ـ به تعبیر ایشان ـ اسنادی، رابطه کدام کلمه است. ممکن است در پاسخ به این پرسش گفته شود که فعل «بکند» از نظر ایشان رابطة این جمله است؛ امّا باید دقّت کرد که ایشان، خودپسند را مسندٌالیه، و کلّ مصراع دوم را مسندی برای خودپسند گرفتهاند و سخنی از رابطه به میان نیامده است. افزون بر این، نمیتوان پذیرفت این فعل ــ بنا به تعبیر ایشان ـ هم رابطِ جملة بزرگ باشد هم جملة کوچک؛ امّا نکتة مهمّی که در توضیحات ایشان وجود دارد، این است که در این گونه جملهها ضمیری هست که مرجع آن ضمیر، کلمهای است که در همان جمله آمده است و میتواند جانشین آن ضمیر شود و همان نقش را بر عهده بگیرد ـ و اتّفاقاً یکی از محورهای اصلی بحث ما همین ضمایر است.
2-2. نقشهای دستوری ضمایرِ همنقشِ مرجع
علاوه بر نمونههایی که ذکر شد، مثالهای فراوان دیگری در آثار ادبی میتوان یافت که نشان میدهد در این گونه جملهها، ضمایر مورد اشاره در سه نقش مضافٌالیهی، متمّمی و مفعولی ظاهر میشوند؛ مثلاً در بیت زیر:
فغـان ز دامـن باغـی کـه باغبان آنجا |
|
همیشه چشم امیدش به دست گلچین است
|
ضمیر پیوستة «ش» در امیدش، دارای نقش مضافٌالیهی و مرجع آن، باغبان است و در اصل به این صورت بوده است: چشم امید باغبان به دست گلچین است؛ و یا در بیت زیر از سنایی:
کلبـهای کـه انـدر او نـخـواهـی مـانـد |
|
سـال عـمـرت چـه ده چـه صد چـه هـزار
|
«او» در «که انـدر او» بعد از حرف اضافة اندر، قرار گرفته است و دارای نقش متمّمی است و مرجع آن واژة «کلبه» است که میتواند به جای «او» نشسته و به صورت «در کلبهای که نخواهی ماند» به کار برود یا در بیت:
غـریـق بحــر مـودّت ملامتش مکنید |
|
کـه دست و پـا بـزنـد هـر که در میان ماند
|
«ش» در ملامتش دارای نقش مفعولی است و مرجع آن نیز واژة غریق است که در گروه اسمی «غریق بحر مودّت» به کار رفته است و میتواند به جای ضمیر «ش» پذیرای نقش مفعولی باشد؛ یعنی به این صورت: غریق بحر مودّت را ملامت مکنید. البتّه یک مورد خاص وجود دارد که مرجع ضمیر و ضمیر هر دو با نشانة «را» همراه هستند، امّا «را» نشانة مفعولی نیست بلکه همان طور که برخی از دستورنویسان سنّتی گفتهاند «رای تغییر فعل» است و «فعل «بودن» با حرف «را» معادل فعل «داشتن» است» (ر.ک: خانلری، 1382: 249) و در این حالت، میتوان گفت که ضمیر و مرجعِ همنقشِ آن، دارای نقش نهادی در جمله هستند؛ مثلاً، «عمران را زنی بود او را، هم از بنیاسرائیل» (بلعمی،1380: 252)؛ یعنی «عمران زنی داشت» ـ که در این صورت، عمران، نقش نهادی دارد و مرجع ضمیرِ «او» است. گفتنی است که در این مورد شاید بتوان «او» را بدل برای «عمران» نیز به شمار آورد؛ زیرا «بعضی از بدلها به صورت گسسته و جدا از بدلدار به کار میروند و بین آنها فعل یا فعل و اجزای دیگر جمله یا حروف اضافه فاصله میشود و این امر برای بسیاری از اقسام بدل جایز است؛ مانند برادر شما را دیدم، هوشنگ را (فرشیدورد، 1355: 132).
2-3. یادکردِ کارکردها:
1- اگرچه ضمایر مورد اشاره بیشتر به صورت سوم شخص مفرد به کار میروند، این بدان معنا نیست که ضمایر دیگر کاربردی ندارند؛ مثلاً در جملة «من، ته دلم روشن است» (دهخدا، به نقل از انوری، 198: 1371). «م» در «دلم» دارای نقش مضافٌالیهی و مرجع آن «من» است که میتواند جانشین آن شود. در ضمن، کاربرد این ضمایر گرچه به صورت پیوسته رایجتر است، به صورت گسسته هم به کار میروند:
زمـیـنـی هـمـه روی او دیــولاخ |
|
به دیـدن درشـت و به پهنـا فـراخ |
(عنصری، به نقل از خانلری، 1382: 151)
«او» در مصراع اوّل دارای نقش مضافٌالیهی و مرجع آن زمین است. در این عبارت هم، ضمیر گسستة «او» دارای نقش متمّمی و مرجع همنقش آن «اعرابی» است:
«اعـرابیای، خـدای بـه او داد دخـتری و او دُخت را به سنت خود، ننگ میشمرد» (باستانی پاریزی، به نقل از سلطانی، 1374: 73).
2-نکتة دوم این است که مرجع این ضمایر، خود نیز میتواند ضمیر باشد؛ مثلاً:
بـدیـدش مـر او را چـو نـزدیک شد |
|
جـهـان فـروزانـش تـاریـک شـد
|
«ش» در بدیدش در نقش مفعولی به کار رفته است و مرجع آن «او» میباشد که خودش نیز ضمیر است.
3- نکتة سوم مربوط میشود به تفاوت نقش مفعولی این ضمایر با نقشهای متمّمی و مضافٌالیهی. در نقشهای متمّمی و مضافٌالیهی، همیشه ضمیر با نشانه همراه است؛ در حالی که مرجع ضمیر، بدون نشانه به کار میرود؛ امّا در نقش مفعولی، ضمیر هیچگاه نشانة مفعولی نمیگیرد ولی مرجع ضمیر ممکن است با نشانه یا بدون نشانه به کار برود. چون در زبان فارسی، پیوسته امکان حذف یا ذکر نشانة مفعولی «را» وجود دارد، در این گونه جملهها نیز مرجع ضمیر مذکور ممکن است هم با را همراه باشد هم بدون را؛ مثلاً در بیت:
نـگه کـرد هـوشنگ بـاهـوش و سنگ |
|
گرفتش یـکی سنگ و شـد تیزچنـگ
|
«سنگ» مرجع ضمیر «ش» در «گرفتش» است که بدون را به کار رفته است در حالی که در بیت:
وز آن جـا بـرانـگـیخت شـبـرنـگ را |
|
بـدیـدش یـکـی بـیشة تنگ را 1
|
در این بیت «بیشة تنگ» مرجع ضمیر «ش» است و با نشانة مفعولی «را» به کار رفته است. توضیحاً باید افزود که به طریق معمول مرجع اسمی ضمیر در جمله مذکور و معلوم است و اتّفاقاً در نمونههایی که بدانها استشهاد جستهایم، ضمیر پیوسته و مرجع آن هر دو مذکورند؛ لذا در این جا نیز به تبعیّت از این اصل، ضمیر پیوستة «ش» را میتوان همنقش مفعول (گروه اسمی «بیشه») محسوب کرد. امّا از دیگر سو، به نظر میرسد در این کاربرد چون ضمیر «ش» معمولاً بعد از فعل قرار میگیرد با شکل مشابه آن در زبان محاورة امروز در لهجة تهرانی اشتباه گرفته شده است و آن را ضمیر فاعلی تلقّی کردهاند؛ مثلاً، «بیژن خیلی زود رفتش». البّته اینکه چه کسی برای اوّلین بار این نکته را مطرح کرده است، خود جای تأمّل دارد؛ زیرا نخست آنکه همة دستورنویسان بدین نکته اشاره نکردهاند؛ دوم اینکه حتّی برخی از مطرحکنندگان آن نیز با شکّ و تردید به بیان آن پرداختهاند؛ و سوم، آوردن مثالهایی است که نشاندهندة بیدقّتی و شاید ناشی از تکرار بدون تأمّل گفتههای دیگران باشد؛ مثلاً در کتاب دستور زبان فارسی2، در این باره چنین میخوانیم: «در تداول عامّه و به تبع آن در زبان نوشتار امروز و نیز در شعر و ادب قدیم گاهی ضمیر «ش» در آخر ساخت سومشخص مفرد فعلهای لازم و متعدّی میآید و ظاهراً برای تأکید فاعل است:
چو او را بدیدش جهان شهریار |
|
نشاندش بـر خـویشتن نـامـدار»
|
از این توضیحات چنین برمیآید که خود نویسندگان نیز چندان مطمئن نبوده و نظر خود را با شکّ و تردید بیان کردهاند. در این بیت «او» و «ش» هردو مفعول هستند و در واقع «او» مرجع «ش» محسوب میشود که در صورت حذف نیز جمله ناقص نخواهد شد.
در کتاب دستور زبان تاریخی در این باره چنین نوشته شده است: «ضمیر پیوسته غالباً یا مفعولی یا اضافی (تعلّقی، ملکی) است در بعضی از متنهای این دوره، ضمیر پیوستة دیگر کس مفرد، در مقام فاعل نیز به کار رفته است و این شاید تأثیر گویشهای خاصّی باشد که در فارسی گفتاری امروز نیز غالباً به کار میرود:
فـریـدون به خـورشیـد بَـر بُـرد سـر |
|
بـه کیـن پـدر تـنگ بستــش کمـر»
|
در این جا نیز علاوه بر وجود همان شک و تردید باید اضافه نمود که در این مثال «ش» در «بستش» میتواند مضافٌالیه کمر باشد: فریدون کمرش (را) به کین پدر تنگ بست. یا مضافٌالیه پدر باشد: فریدون به کین پدرش کمر را تنگ بست یا مانند موارد قبلی، کمر، مفعول بدون نشانة را، و مرجع «ش» باشد: فریدون کمر (را) به کین پدر تنگ بستش.
شریعت (1375: 237) هم در این باره چنین اظهار نظر کرده است: «گاهی ضمیر سوم شخص مفرد یعنی «ش» را در آخر فعل ماضی ساده سوم شخص مفرد اضافه میکنند و در این صورت باید آن را ضمیر فاعلی دانست نه ضمیر مفعولی، مثل «گفتم به خانة ما بیا گفتش که نمیآیم» به جای «گفت که نمیآیم...»؛ این موضوع در ادبیّات قدیم فارسی نیز سابقه دارد؛ مانند:
بـدیـن پـیـمـان تـوانـی خـورد سـوگند |
|
کـه رامـیـن را نـبـودش بـا تـو پیوند
|
و:
گــرفـتـش فـش و یــال اسـب ســیـاه |
|
ز خـون لـعـل شـد خــاک آوردگـاه
|
در توضیح بیت اوّل دو تحلیل میتوان به دست داد: نخست اینکه حرف «را» از مقوله «رای فکّ اضافه» به شمار آید؛ یعنی اگر به فرض، ضمیر پیوسته «ش» به کار نرفته بود، گردانیده مصراع بدین شکل میشد: که پیوندِ رامین با تو نبود؛ امّا با وجود ضمیر «ش»، مصراع بدین صورت تأویل میشود: که رامین، پیوندش با تو نبود؛ یعنی ضمیر «ش» دارای نقش مضافٌالیه و رامین همنقشِ ضمیر است. دوم اینکه حرف «را» از مقوله «رای تغییر فعل» محسوب گردد و مصراع دوم چنین خوانده شود: که رامین پیوند[ی] با تو نداشتش. با این خوانش، واژه «پیوند» ـ به عنوان مرجع ضمیر «ش» ـ نقش مفعولی خواهد داشت و ضمیر پیوسته «ش» ضمیر همنقش مفعول خواهد بود.
در بیت دوم نیز اگر مصراع را به این صورت درآوریم: «فش و یال اسب سیاهش را گرفت»، «ش» دارای نقش مضافٌالیهی است و جمله، فاقد کلمهای است که همنقشضمیر باشد؛ و اگر آن را به شکل «فش و یـال اسب سیاه را گـرفتش» بخوانیم، در این صورت «ش» در «گرفتش» دارای نقش مفعولی و فش و یـال «همنقش ضمیر» خواهد بود. نمونههای مشابه زیادی از این نوع در متون کهن فارسی میتوان یافت که از دید دستورنویسان سنّتی، «ضمیر متّصل فاعلی» خوانده شدهاند، ازجمله محجوب آن را در شمار ویژگیهای دستوری سبک خراسانی آورده است (ر.ک: محجوب، 1345: 48). نمونههای دیگری از این کاربرد ویژه ـ و تحلیل نحوی آنها ـ را در ابیات زیر میبینیم:
بـرون تـاخـت خـواهـنـدة خـیرهروی |
|
نـکـوهـیـدن آغــاز کـردش بـه کـوی
|
یعنی: نکوهیدنش را در کوی آغاز کرد و در این صورت نقش دستوری «ش» مضافٌالیهی است.
و در این بیت:
در تکلّم لعل شیرینت چو میشد دُرفشان |
|
چشمههای آب حیوان از دهان میآمدت
|
یعنی چشمههای آب حیوان از دهانت میآمد. «ت« در «دهانت» مضافٌالیه است.
و نیز این بیت:
خـود آمـد بـه جـایـی کـه بـودش نهفت |
|
ز پـیش انــدرون رفـت و خـانه بـرفـت
|
یعنی به جایی که نهفتش بود. «ش» در نهفتش مضافٌالیه است.
عماد افشار (1372: 87 پاورقی) نیز در این باره توضیحاتی بیان داشته است: گاهی سوم شخص مفرد این ضمیر (ش) در حالت فاعلی به کار رفته است؛ مثل این بیت فردوسی:
بــدادش بــه رسـتـم یـکـــایـک پـیـام |
|
از اسـفـنـدیـار آن یــل نـیـکنـــام 2
|
در این بیت «بدادش» به معنی «به او داد» است. در زبان گفتاری و محاوره بخصوص در لهجة مردم تهران نیز بهکاربردن «ش» در حالت فاعلی معمول است. گفتنی است که بیت بالا نیز در اصل بدین صورت است: یکایک پیام (را) به رستم بدادش؛ یعنی مفعول اصلی جمله «پیام» بوده است و در این جمله، مرجع ضمیر «ش» محسوب میشود و با آن دارای یک نقش است.
نتیجۀ حاصل از این بررسیها نشان میدهد که بیان ضمیری به عنوان ضمیر فاعلی، همچنان که از ابتدا با شکّ و تردید همراه بوده است، چندان موضوعیّت ندارد و ضمایری که پس از فعل قرار گرفتهاند، در یکی از سه نقش متمّمی، مضافٌالیهی و مفعولی قابلبررسی هستند و مقایسة این گونه از فعلها با شکل محاورهای رایج در یک لهجة خاص و محدود به زمان کنونی قابلتوجیه نیست و در شاخة دیگری مورد بررسی قرار میگیرد؛ به طور مثال، میتوان به مقالة «پیبستهای ضمیری در زبان فارسی» اشاره کرد؛ در این مقاله آمده است: «"ش" در جملهای مثل "علی را دیدمش" ضمیر نیست بلکه نشانة مطابقه مفعولی است؛ یعنی نقشی که شناسه در رابطه با مطابقه فاعل و فعل دارد، پیبست ضمیری در رابطه با مطابقه مفعول دارد» (راسخ مهند، 1383: 6). گفتنی است که تمامی مثالها در این مقاله امروزی و بیشتر مربوط به زبان محاوره است و نویسندة مقاله خود نیز به این امر اشاره کرده است؛ مثلاً در قسمتی از مقاله که به بررسی نقش متمّمی و مضافٌالیهی، تحت عنوان «پیبستهای ضمیری در نقش ضمیر تکراری» پرداخته است، مینویسد: «این ساختها بیشتر در محاوره مرسوم هستند» (ر.ک: همان: 25).
یکی از دلایل تفاوت کاربرد این ضمایر در آثار ادبی گذشتگان و زمان حال این است که امروزه این ضمایر فقط بعد از فعل به کار میروند؛ در حالی که در نمونههای ذکرشده نشان دادیم که در آثار ادبی این ضمایر با کلمات دیگری جز فعل نیز همراه میشوند؛ مثلاً:
دل شـکستـه کـه مـرهم نهد دگر بارش |
|
یتیم خسته که از پای برکند خارش
|
«ش» در مصراع اوّل بعد از اسم/ قید قرار گرفته است و در مصراع دوم پس از اسم.
دلیل دیگری که میتوان برای آن عنوان کرد این است که در زبان محاورة امروزی، این ضمایر هم بعد از افعال ناگذر به کار میروند و هم بعد از افعال گذرا؛
ـ فعل گذرا؛ مثل رضا گفتش.
ـ فعل ناگذر؛ مثل علی رفتش.
بررسی فعلها در ابیات مذکور در این مقاله و نیز نمونههای دیگر نشان میدهد که این ضمیر در آثار گذشتگان، بعد از افعال گذرا به کار میرفته است؛ مثل:
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش ... (سعدی، 1371: 961).
بـدادش بـه رستـم یکایـک پیـام ... (فردوسی، 1388: 323).
بـدیـدش یکـی بیشـة تنـگ را ... (همان: 485).
حافظ که هوس میکندش جام جهانبین |
|
گـو در نظـر آصـف جمشیـد مکان باش
|
4- نکتة بعدی نیز به تفاوت کاربرد این ضمایر در نقش مفعولی با نقشهای متمّمی و مضافٌالیهی مربوط میشود. در دو نقش اخیر معمولاً ضمایر بعد از مرجع خود قرار میگیرند، ولی وقتی این ضمایر در نقش مفعولی به کار میروند، ممکن است پیش از مرجع خود قرار گیرند. این امر زمانی اتفاق می افتد که این ضمایر، همراه کلمة دیگری مثل فعل به کار بروند و بنا به ضرورت شعری فعل مقدّم شده باشد؛ مثلاً در بیت:
شـه شاهان بـه خشم از جـای بـرجست |
|
گرفتش ریش رامین را به یک دست
|
ترتیب ارکان دستوری مصراع دوم را میتوان به دو صورت در نظر گرفت: نخست آنکه «ریش رامین را به یک دست گرفتش»؛ در این صورت ضمیر پیوسته «ش» در «گرفتش» در نقش مفعولی به کار رفته و مرجع آن «ریش رامین» است. دو دیگر آنکه «ریش رامین را به یک دستش گرفت»؛ با این خوانش، ضمیر «ش» مضافٌ الیه واژة «دست» خواهد بود.
5- نکتة پایانی به نامگذاری این ضمایر و مرجع آنها مربوط میشود. همان طور که پیشتر اشاره شد، خیّامپور (1382: 24) در این گونه جملهها، مرجع ضمیر را مسندٌالیهِ جملۀ بزرگ مینامد برای مسندی که از آن به عنوان «جملة کوچک» یاد میکند و میافزاید که ضمیر مورد نظر هم در همین جملة کوچک به کار میرود. امّا وحیدیان کامیار، تنها نقش مضافٌالیه را مورد توجّه قرار داده و نوشته است که «اگر مضافٌالیه بیش از مضاف، مورد توجّه باشد یا اهمّیّت داشته باشد یا گوینده با آن بیشتر از مضاف آشنایی داشته باشد، در این صورت، برای تأکید مقدّم میشود و یکی از ضمایر پیوستة مناسب به عنوان مضافٌالیه دوم به جای آن میآید: علی پدرش مریض است.
علــــــــــــــی پــــدر ـــَ ش مریض است. 3
مضافٌالیه [مقدّم] گسسته مضاف (نهاد) مضافٌالیه
در حقیقت، هستة این گروه اسمی دو مضافٌالیه دارد. یکی به صورت ضمیر که در جای خودش میآید و دیگر به صورت اسم. مضافٌالیه اسمی همیشه در آغاز میآید» (وحیدیان کامیار، 1389: 80).
در این جا ذکر این موضوع ضروری به نظر میرسد که نامبرده در تعریف مضافٌالیه آورده است: «اگر پس از اسمی نقشنمای اضافه (کسره) بیاید، کلمة بعد از آن – اگر اسم یا در حکم اسم باشد- مضافٌالیه است» (همان: 79). امّا در مثال بالا با اینکه پیش از «علی» هیچ اسم یا ضمیری قرار نگرفته است، نقش آن را مضافٌالیه دانسته است؛ در حالی که به نظر ما فقط ـَ ش که دارای این ویژگی است میتواند نقش مضافٌالیهی داشته باشد و نقش دستوری «علی» هم چیزی جز «همنقش ضمیر» نیست.
راسخ مهند نیز نام پیبست ضمیری را برای ضمایر مورد اشاره انتخاب کرده است؛ امّا برای مرجع ضمیرها نام خاصی به کار نبرده و آنها را با توجّه به نقشی که دارند نامیده است؛ مثلاً دربارة مضافٌالیه، با اشاره به دستور دکتر صادقی آورده است که «ایشان جملة: "علی باباش اومد"3 را نمونهای از فکّ اضافه در فارسی میدانند و مینویسند: در واقع "بابای علی" ساخت اضافی بوده است که هستة آن بابا و وابستة آن علی بوده؛ امّا با حرکت دادن وابسته و آوردن آن به پیش از هسته، به جای آن ضمیر تکراری به کار رفته است» (راسخ مهند، 1383: 25). در مورد متمّم هم به همین منوال توضیح دادهاند که مثلاً «در جملة "علی را برایش مغازه باز کردیم" برای علی گروه حرف اضافهای بوده است که با حرکت متمّم به قبل از حرف اضافه، ضمیر تکراری به جای عنصر حرکت دادهشده به کار رفته است» (همان: 26). ناگفته پیداست وقتی از تکراری بودن چیزی سخن گفته میشود، باید حدّاقل دو بار ذکر شده باشد؛ امّا در مثالهای بالا ضمیرها بیش از یک بار به کار نرفتهاند. لذا استفاده از صفت تکراری برای این ضمیرها مناسب به نظر نمیرسد؛ افزون بر این که در مورد نقش دستوری این ضمیرها هم سخنی به میان نیامده است. ولی ما ترجیح دادیم برای ضمیرها با توجّه به موقعیت و نشانة همراه آنها، همان نامهای مفعول، متمّم و مضافٌالیه را به کار ببریم و مرجع آنها را نیز «هم نقش ضمیر» بنامیم؛ زیرا نقش دستوری این مرجع ضمایر با نقش ضمیرهایی که به آنها برمیگردند، یکی است.
2-4. همنقشِ ضمیر در جملههای بیانگر حالت انفعالی و احساسی
نتیجة حاصل از مطالب مذکور میتواند زمینهساز حلّ ابهامات مربوط به نوع خاصّی از جملههای بیانگر حالت انفعالی و احساسی باشد؛ ساخت این نوع جملهها به شکل زیر است:
(اسم/ ضمیر) + اسم/ صفت + ضمیر پیوسته + فعل
مثال: (علی/ او) خوابش میآید (علی/ او) سردش است
چنانکه ملاحظه میشود در ابتدای جمله، اسم یا ضمیری وجود دارد که مرجع ضمیر پیوستة «ـَش» در «خوابش» است. برخی همانند خانلری (1382: 71)، راسخ مهند (1383: 12) و مشکوةالدّینی (1390: 91) معتقدند که فعل این جملهها مرکّب است و ضمیر پیوسته، نقش فاعل یا شناسة فعل را ایفا میکند. در مقابل این گروه، تعداد دیگری از جمله دبیرمقدّم و صادقی اعتقاد دارند که فعل در این جملهها، مرکّب نیست امّا در مورد فاعل، عقیدة یکسانی ندارند. «صادقی این ساختها را غیرشخصی میداند و به وجود نهاد در آنها اعتقاد ندارد» (راسخ مهند، 15: 13). دبیرمقدّم بر آن است که «این ساختها اساساً فعل مرکّب نیستند بلکه جملات تمام و کمالی هستند که در آنها جزء اسمی فاعل است و قاعدۀ اجباری مطابقة فاعل با فعل در زبان فارسی نیز این اسمها را به عنوان فاعل جمله مبنای مطالعه قرار میدهد» (همان: 16). وحیدیان کامیار (1389: 26) هم ضمن قراردادن این نوع جملهها در گروه جملههای استثنایی، آنها را جملههای غیرشخصی چهار جزئی میداند که فعل آنها فقط با یک شناسه میآید؛ امّا به طور صریح به ساده یا مرکّب بودن آنها اشاره نکرده است. فرشیدورد (1388: 377) نیز به نوعی هر دو نظر را تأیید میکند و مینویسد: «در چنین جملههایی «من» یا مانند آن را میتوان مسندٌالیه و جملة پس از آن، مثلاً "خوشم میآید" و "لجم میگیرد" را مسند گرفت. همچنین می توان خوش (به معنی حالت خوش) و بد (به معنی حالت بد) و لج را فاعل گرفت.»
در این جا اشاره به چند نکته میتواند ما را در روشنتر کردن مطلب یاری کند:
1- نکتة بسیار مهمّی که در مورد این جملهها وجود دارد، این است که این نوع ساخت جمله فقط برای انسان و در موارد معدودی برای دیگر جانداران به کار میرود؛ امّا برای اشیاء کاربرد ندارد، چون همة این جملهها بیانگر یک نوع واکنش انفعالی و احساسی هستند. لذا در توجّه به معنای فعل در این گونه جملهها حتماً باید این نکته را مدّ نظر قرار داد. مهمترین همکردهایی که در ساخت این جملهها کاربرد دارند، عبارتاند از: زد، آمد، شد، گرفت، برد، درآمد، بود، کرد؛ مثال: خشکم زد.؛ دردم میآید؛ گرمیام شد؛ لجم گرفت؛ خوابم برد؛ کفرم درآمد؛ سردم است.
2- نکتة دوم پیدا کردن ضمایر پیوسته در این جملههاست. وجود ضمیر پیوسته از مهمترین ویژگیهای ساخت این جملههاست، امّا بهرغم این اهمّیّت به اندازة کافی به نقش دستوری این ضمایر پرداخته نشده است. «صادقی میگوید در بسیاری از این جملهها ضمیر پیوسته، معادل حرف اضافة «برای» و «یک ضمیر گسسته» است (کمم است= برای من کم است)» (راسخ مهند، 1383: 15) و «برجسته این ساختها را فعل مرکّب تجربهای دانسته است و عقیده دارد، فاعل این جملات به صورت پیبست به جزء غیرفعلی اضافه میشود؛ یعنی پیبستهایی مانند ـَم، ـَت و غیره که حضور آنها در این ساختها الزامی است، فاعل این جملهها هستند» (همان جا). راسخ مهند که خود نظری همسو با نظر برجسته دارد، در این باره مینویسد: «در این جملات، پیبستها اجباری هستند و نقش فاعلی دارند» (همان: 23).
در واقع، یکی از نواقص معطوف به بررسی این جملهها، بیتوجّهی به معنای فعلهای آنهاست؛ مثلاً راسخ مهند در بیان ایرادی مبنی بر تصوّر ساده بودن اینگونه افعال آورده است: «فرض کنیم "دردم گرفت" جملهای کامل است و فعل آن "گرفت" است، در آن صورت فاعل آن چیست؟ تنها گزینهی ممکن "دردم" است؛ امّا اگر "دردم" را فاعل "گرفتن" فرض کنیم، مفعول آن کدام است؟ گرفتن فعلی متعدّی است و نیاز به مفعول دارد» (همان: 13). در پاسخ به این پرسش باید گفت منطقی این است که ابتدا معنای فعل بررسی شود و سپس در صورت گذرا بودن فعل، به جستجوی مفعول بپرداریم؛ زیرا ممکن است یک فعل در بافتهای مختلف، معانی مختلف و متعدّدی داشته باشد که در محور همنشینی با سایر کلمات، معنا و گذرا یا ناگذر بودن آن روشن شود؛ به طورمثال وقتی میگوییم: «لوله گرفت» یعنی لوله بسته شد، «عضلاتم گرفت» یعنی عضلاتم منقبض شد، «کتاب را گرفت» یعنی کتاب را اخذ کرد/ خرید/ دریافت کرد/ امانت گرفت؛ و جملههای «خورشید گرفت»، «گرفتم تو آدم خوبی هستی»، «راهش را گرفت و رفت» و غیره نیز هرکدام معنای جداگانهای دارند.
به نظر ما جملاتی مانند «دردم گرفت»، «غصّهام گرفت»، «لجم گرفت»، «خوابم گرفت» و ... نیز مانند جملههای بالا هستند که فعل «گرفت» در آنها دارای معنای خاصّ و مستقلی است که این معنا در کنار کلمات همراه آن در جمله مشخّص میشود و جالب است بدانیم که همۀ فعلهایی که در این نوع جملهها به کار میروند ـ با وجود تنوّعی که در آنها هست ـ به معنای «دست دادن احساس یا حالت» هستند.
باید اذعان کرد که توجّه به معنا تأثیر قابلتوجّهی در تعیین نوع فعل از لحاظ ساختمان و همچنین نقش دستوری کلمات در این گونه جملهها خواهد داشت. نگارندگان این جستار بر این باورند که ساختمان فعل در این جملهها مرکّب نیست، بلکه جزء اسمی/ صفت پیش از همکرد ـ که برخی دستورنویسان و زبانشناسان آن را بخشی از فعل مرکّب نامیدهاند ـ دارای نقش نهادی است و همکرد نیز فعل سادهای است که از نظر شناسه با نهاد جمله کاملاً مطابقت میکند. برای تعیین نقش دستوری ضمایر پیوسته نیز باید به نقش این ضمایر در دستور تاریخی توجّه ویژهای داشته باشیم؛ زیرا به نظر ما گاهی اظهار نظر دربارة برخی از نکات دستوری بدون در نظرگرفتن سابقه و ارتباط تاریخی آنها نمیتواند به نتیجة مطلوبی برسد. لذا با عنایت به همین نکته است که هم نقش دستوری این ضمایر، هم شیوة کاربرد این نوع جملهها در ادبیّات سنّتی باید بررسی شود. از آن جا که ضمایر پیوسته در زبان فارسی تنها در سه نقش مفعولی، متمّمی و مضافٌالیهی ظاهر میشوند، ضمایر پیوستهای نیز که در ساختمان این جملهها به کار میروند، از این قاعده مستثنی نیستند و همان نقشها را بر عهده میگیرند.
الف- نقش مفعولی: نقش مفعولی این ضمایر در دستور تاریخی نسبت به نقشهای دیگر کاربرد بیشتری داشته است و نمونههای بیشتری برای آن میتوان یافت؛ مثلاً در تاریخ بیهقی میخوانیم: «سلطان را به غایت خوش آمد» (بیهقی، 1342: 732). یا «فردوسی را به غایت خوش آمد» (همان جا). در گشتار، این جملهها به صورت: «سلطان/ فردوسی به غایت خوشش آمد» درمیآید. به کار بردن مفعول (اسم+را) در این گونه جملهها امروزه در جملة معروف «خدا را خوش نمیآید» به کار میرود، البته «خوش خدا نیست» دیگر صورت این جمله است که در گویش برخی مناطق رایج است.
خانلری در این باره مینویسد: «این ضمیر (یا اسم دیگر کس) از نظر دستوری مفعول است؛ امّا از جنبة معنوی یا منطقی جانشین نهاد (یا فاعل) جمله است. وی را خوش آمد4؛ در این جا ضمیر «وی» نشانة مفعول «را» دارد، امّا اثر فعل «خوش آمدن» به همین ضمیر برمیگردد که از جهت معنی، نهاد جمله است. این گونه فعلها را از باب ناگذر میخوانیم؛ زیرا اگرچه به ظاهر متعدّی است ـ یعنی مفعول میپذیرد ـ معنی آنها از نهاد نمیگذرد و به دیگری اثر نمیکند» (خانلری، 1382: 70،71). علّت اینکه خانلری فعل این جمله را ناگذر میداند این است که به باور ایشان فعل جمله، مرکّب است. لذا در این جمله، وی، نهاد و خوش آمد، فعل جمله به شمار آمده است؛ در حالی که به نظر نویسندگان این مقاله، با توجّه به وجود نشانة «را» وی: مفعول (متمّم) خوش: نهاد و آمد: فعل ساده است؛ یعنی «احساس خوش به وی دست داد» یا «حالت خوش برای وی پیش آمد». یکی دیگر از فعلهایی که میتوان به آن اشاره کرد، «گرفت» است؛ مولوی در بیت زیر، جملة«خــوابـش درربود» را به جای «خوابش گرفت» به کار برده است:
در مـیـان گـریــه خــوابـش درربود |
|
دید در خواب، او که پیری رو نمود
|
و در بیت دیگری آورده است:
همچو حسّ آن کـه خـواب او را ربود |
|
چـون شد او بیدار، عکس او نمود |
معادل فعل «ربود» در فارسی امروزی به صورت «گرفت» و«برد» کاربرد دارد؛ به طور مثال، گفته میشود: «چشمامُ خواب گرفته (چشمهایم را خواب گرفته است)؛ فعل «برد» نیز در ضربالمثل «دنیا را آب ببرد شما را خواب میبرد» به کار میرود. در این جملهها خواب، نقش نهاد و ـَش، نقش مفعولی دارد و اگر همین جمله را به صورت «خوابش گرفت» بیان کنیم، ضمیر پیوستة «ـَش» میتواند نقش متمّمی هم داشته باشد؛ زیرا معنای جمله بیانگر احساس خواب است؛ یعنی «احساس خواب به او دست داد».
اینها نشان می دهد که خواب و گرفت یا خواب و برد را روی هم نمیتوان فعل مرکّب به شمار آورد بلکه هرکدام از عناصر فعل انضمامی، دارای نقش مستقلّی هستند.
گفتنی است در فرهنگ معین، ذیل واژة «مات»، به کار رفتن ترکیب «مات بردن کسی را» گویای این است که دکتر معین با عنایت به نقش مفعولی ضمیر پیوسته، این ترکیب را همراه «را» مفعولی ذکر کردهاند؛ پس در جملة «من ماتم برد» نقش دستوری کلمات از این قرار است: من= همنقش ضمیر، مات= نهاد، م= مفعول، برد= فعل
ب- نقش متمّمی: چنانکه پیشتر اشاره شد، این جملهها بیانگر حالت انفعالی و احساسی هستند. به همین دلیل، گرچه ممکن است فعلهایی که در این نوع جملهها به کار میروند در ظاهر با هم متفاوت باشند، معنای یکسانی دارند؛ به عنوان مثال در جملههای:
خوابش گرفت: احساس خواب به او دست داد.
عارش میآید: احساس عار به او دست میدهد.
سردش میشود: احساس سرما به او دست میدهد.
گرمیاش میشود: حالت گرمی به او دست میدهد.
خشکش زد: احساس خشکی/خشک شدن به او دست داد (خشکی در معنای کنایی یعنی بر جای ماندن به سبب حیرت یا ترس بسیار به کار رفته است). لجش درآمد: حالت لج (یا: لجاجت) به اودست داد.
نگارندگان این جستار کوشیده اند تا با ذکر شواهد متعدّد از متون فارسی و تحلیل نحوی، ثابت کنند که فعل این گونه جمله ها از نوع ساده و کلمه ماقبل آن دارای نقش دستوری است؛ ضمیر پیوسته به آن نیز، هم نقش همان واژه است. اگر جز این باشد، باید تمامت جمله را یک فعل مرکّب به شمار آورد و به دنبال یافتن نقش دستوری دیگری برای ضمیر پیوسته بود. یکی از نکات بسیار مهم که باید به آن توجّه شود، این است که ساختار برخی از جملهها، مثل «یادم آمد، دیرم شد، کمم است، زحمتش میشود، فراموشم شد»، در ظاهر بسیار شبیه جملههای احساسی و انفعالی است، امّا با وجود این شباهت ظاهری، تفاوتهایی با این نوع جملهها دارند؛ نخست آنکه این جملهها از لحاظ معنا، بیانگر حالت انفعالی و احساسی نیستند، دیگر اینکه گفتیم در جملههای بیانگر حالت انفعالی و احساسی، جزء اسمی پیش از فعل، دارای نقش نهادی است امّا وضعیت نهاد در این گونه جملهها متفاوت است. در برخی از این جملهها، گاهی نهاد، یا کلمهای است که به دلیل آشکاری فراوان حذف میشود (به طور مثال، در جملة «دیرم شد» نهاد، واژة زمان یا چیزی شبیه آن است که حذف شده است. دیر نقش مسند، َم (برای من) نقش متمّمی و شد نقش فعل را دارد)، یا جملهای است که پیش یا پس از جملة اصلی ذکر میشود (مثلاً در جملة «یادم آمد چه گفتی» نقش دستوری کلمات به ترتیب، یاد [به یاد] متمّم، َم مضافٌالیه، آمد فعل، جمله یا بند موصولی [که] چه گفتی نهاد مؤوّل است؛ در حالی که در جملههای احساسی، کلمة همراه ضمیر پیوسته همیشه نقش نهادی دارد.
پ- نقش مضافٌالیهی: در جملههایی، مانند سامان لجش درآمد، سامان کفرش درآمد، سامان حرصش درآمد، نقش دستوری کلمات بدین ترتیب است: سامان همنقش ضمیر؛ لج/ کفر/ حرص نهاد؛ ـَش مضافٌالیه؛ درآمد فعل.
در این جملهها، میتوان با قرار دادن اسم یا ضمیر ابتدای جمله در جایگاه مضافٌالیه، جملهها را به این صورت بیان کرد: لج سامان/ او درآمد. کفر سامان/ او درآمد. حرص سامان/ او درآمد. بدین ترتیب سامان/ او،نقش مضافٌالیهی خواهد داشت. شکل گذرای فعل را به این صورت میتوان به کاربرد:
سامان لجش را درآوردم. سامان کفرش را درآوردم. سامان حرصش را درآوردم.
در این صورت نقش دستوری کلمات این گونه خواهد بود: سامان همنقش ضمیر؛ لج/ کفر/ حرص مفعول؛ ـَش مضافٌالیه؛ درآوردم فعل.
در موارد خاصّی نیز میتوانیم اسم یا ضمیر ابتدای جمله را جانشین ضمیر پیوسته کنیم و بدین ترتیب به جای «همنقش ضمیر» نقش «مضافٌالیهی» به آن بدهیم: لجِ سامان را درآوردم. کفرِ سامان را درآوردم. حرصِ سامان را درآوردم.
شایستۀ توضیح است که یکی از ویژگیهای این نوع جملات این است که قرارگرفتن اسم یا ضمیر گسستة ابتدای جمله به جای ضمیر پیوسته، همیشه امکانپذیر نیست بلکه تنها در بعضی از جملهها و فعلهای خاص، مثل نمونههای بالا انجام میگیرد. البتّه این عدم جانشینی اسم یا ضمیر گسسته به جای ضمیر پیوسته، در جملات معمولی هم ممکن است اتّفاق بیفتد؛ مثلاً جملههای «بین آنها دعوا شد» و «سعید صدرا را گول زد» که جملة اوّل به صورت: «دعوایشان شد» به کار میرود، امّا «دعوای آنها شد» غیردستوری است و کاربرد ندارد. گفتنی است که «دعوا» در این جمله نقش نهاد و ضمیر پیوستة « ِشان» نقش مضافٌالیه دارد، و «شد» به معنای اتّفاق افتاد، به کار رفته است- شد به معنای اتّفاق افتاد در جملههای دیگری نظیر: قیامت شد، غوغا شد، شورش شد، زلزله شد به کار میرود. جملة دوم هم به صورت «سعید گولش زد» به کار میرود؛ امّا صورتهای «سعید گول او را زد» یا «سعید گول صدرا را زد» به کار نمیرود؛ در حالی که به کاربردن این جملهها با فعل «خورد» کاملاً درست است؛ «سعید گولش را خورد»؛ «سعید گول او را خورد»؛ «سعید گول صدرا را خورد».
نتیجه
نتیجة این تحقیق نشان میدهد که در برخی از جملهها، واژههایی هستند که با ضمایری در همان جمله، همنقش هستند و این ضمایر در نقشهای مفعولی و متمّمی و مضافٌالیهی به کار میروند؛ ولی با وجود کاربرد فراوان این واژهها در نظم و نثر فارسی، چندان مورد توجّه قرار نگرفتهاند و نامی نیز برای آنها انتخاب نشده است؛ گویی اینکه نقشی در جمله ندارند. بنابراین، بیتوجهی به ارتباط میان این واژهها با ضمایر همنقش آنها در جمله، سبب برداشتهای نادرست نحوی شده است و در بعضی موارد که ضمیر پیوسته، همنقش با مفعول جمله است، برخی دستورنویسان آن را با کاربرد خاصی در گویش فارسی تهرانی مقایسه کرده و با شک و تردید و بهاشتباه آن را «ضمیر فاعلی» نامیدهاند؛ در حالی که بررسی نمونههای ذکرشده نشان میدهد که این نامگذاری درست نیست؛ بنابراین، با توجّه به موقعیت و نقش این واژهها و عدم مطابقت با تعریف دیگر نقشهای دستوری، به نظر نگارندگان این مقاله، تسمیة «هم نقش ضمیر» میتواند برای این واژهها مناسب باشد.
تأکید بر معنای فعل در ساختمان جملههای بیانگر حالت انفعالی و احساسی نتیجة دیگری است که میتواند در توجّه دادن محقّقان به تعیین ساختمان فعل و نقش ضمایر پیوسته و کلمات همنقش ضمیر تأثیر بسزایی داشته باشد. بر این اساس، برخلاف بعضی از اظهارنظرها، ساختمان فعل در این نوع جملهها ساده است و ضمایر پیوسته، دارای نقش مفعولی، متمّمی یا مضافٌالیهی هستند و اسم یا صفت همراه آنها نقش نهادی دارد؛ اسم یا ضمیر ابتدای جمله نیز به عنوان «همنقش ضمیر» میتواند در بعضی از جملهها جانشین ضمیر پیوسته شود، امّا در بیشتر آنها باعث «نادستورمندی» جمله میشود.
پینوشتها
1- یادآوری این نکته لازم است که ضبط این بیت به صورتی که در متن مقاله مذکور افتاد، برگرفته از پاورقی شاهنامه به تصحیح دکتر خالقی مطلق است. ضبط ارجح مصحّح که به متن برده شده چنین است:
وزآنجا برانگیخت شبرنگ شاه |
|
یکی بیشه پیش اندر آمد به راه |
2ـ این بیت نیز همانند بیت پیشین برگرفته از نسخهبدلهای پانوشت شاهنامة تصحیح خالقی مطلق است. ضبط ارجح آن که به متن برده شده، بدین قرار است:
بدادش یکایک درود و پیام |
|
از اسفندیار آن یل نیکنام |
نکتة قابل توجّه در بررسی اختلاف نسخهها این است که در صورتهای مربوط به متن اصلی مشکل ضمایر پس از فعل، حل شده است؛ بدین معنی که مثلاً در بیت نخست این ضمیر وجود ندارد و جای بحثی در آن نیست و در بیت دوم نیز «ش» در این کاربرد، نقش متمّم پیدا میکند و محلّی برای اختلاف در مورد ضمیر فاعلی یا مفعولی باقی نمیماند.
3ـ تحلیل نحوی دیگری که با استفاده از گشتار ضمیر پیوسته میتوان از این جمله به دست داد، چنین است: ضمیر پیوستة «ـَش»، جانشین/بدل از کسرة اضافه است (پدرِ علی مریض است)، در نتیجه «پدر» نهاد (مضاف) و «علی» مضافٌ الیه است.
در باب جملة «علی باباش اومد» نیز از همین تحلیل (گشتار ضمیر) میتوان استفاده کرد: بابایِ علی اومد. در این صورت باز هم ضمیر پیوستة «ـَش»، جانشین/بدل از کسرة اضافه است؛ در نتیجه، «بابا» نهاد (مضاف) و «علی» مضافٌ الیه است.
4ـ در این ساخت نیز میتوان «را»ی نهادی (اصطلاح دستورنویسان سنّتی) را صورت گردیدة (گشتاری) «ضمیر پیوسته» مناسب با اسم پیش از آن دانست. در این گشتار نحوی «را» گردیدة «ـَش» محسوب میگردد: وی را خوش آمد= وی خوشَـش آمد. در این نمونه نیز میتوان گشتار مزبور را دید: ما را از آن خنده گرفت= ما از آن خندهمان گرفت.