تحلیل نحوی «هم‌نقش ضمیر» با نگاه به ساختار فعل و نقش ضمایر متّصل در جمله‎های انفعالی ـ احساسی

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

1 استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی، کرمانشاه، ایران

2 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه رازی، کرمانشاه، ایران

چکیده

جُستار حاضر در پی آن است تا به بررسی گروهی از کلمات بپردازد که در جمله، مرجع ضمیری مذکور (پیوسته یا گسسته) هستند و در صورت حذف ضمیر می‎توانند جایگزین آن شوند و نقش آن را برعهده ‎گیرند؛ ازاین‎‌رو، ما این دسته واژه‌ها و گروه‌های اسمی را «هم‎نقشِ ضمیر» نامیده‎ایم. ضمایری که این گروه‌واژه‎ها مرجع آن‏ها هستند بعد از اسم، حرف اضافه و فعل به کارمی‌روند و غالباً در سه نقش مضافٌ‌الیهی، متمّمی و مفعولی ظاهر می‌شوند؛ با این توضیح که نقش مفعولی آن‎ها، به‌ویژه در سوم شخص مفرد، دارای تفاوت‎هایی با دو نقش دیگر است. به باور ما، همین تفاوت‎ها سبب شده است که برخی دستورنویسان آن را با یک کاربرد ویژه و امروزی در گویش فارسی تهرانی مقایسه کنند و به‌اشتباه آن را «ضمیر فاعلی» بنامند. همچنین، کوشیده‌ایم تا در این مقاله نشان دهیم که نقش دستوری ضمایر پیوسته در جمله‎های بیانگر حالت انفعالی و احساسی، چیزی جز مفعول، متمّم یا مضافٌ‎الیه نیست و نقش دستوری اسم یا ضمیر گسسته در ابتدای این جمله‎ها نیز «هم‎نقش ضمیر» است؛ امّا قراردادن اسم یا ضمیر گسسته به جای ضمایر پیوسته در این گونه جمله‎ها در اغلب موارد باعث «نادستورمندی» جمله می‎شود.

در این مقاله همچنین نشان داده شده که نقش دستوری ضمایر پیوسته در جمله‎های بیانگر حالت انفعالی و احساسی، چیزی جز مفعول، متمّم یا مضافٌ‎الیه نیست و نقش دستوری اسم یا ضمیر گسسته در ابتدای این جمله‎ها نیز "هم‎نقش ضمیر" است؛ امّا قرار دادن اسم یا ضمیر گسسته به جای ضمایر پیوسته در این گونه جمله‎ها در اغلب موارد باعث « نادستوری شدن» جمله می‎گردد.

کلیدواژه‌ها


عنوان مقاله [English]

The Syntactic Analysis of Pronoun Homofunction Considering Verb Structure and the Function of Connected Pronouns in Passive-Emotional Sentences

نویسندگان [English]

  • Mohammad Irani 1
  • Maryam Torkashvand 2
1 Assistant Professor of Persian Language and Literature, Razi University, Kermanshah, Iran
2 Ph.D Student of Persian Language and Literature, Razi University, Kermanshah, Iran
چکیده [English]

In this research, different word categories are studied which are the reference of mentioned pronouns (i.e. Disconnected or connected), and can substitute pronouns and have pronoun function by deleting them; The reference pronouns of these word categories are applied in various positions, including after nouns, after prepositions, and after verbs; hence, they often have a noun modifier, complementary, and object functions. Despite their abundant use in Persian poetry and prose, these words are not considered as much by the grammarians and no name was also chosen for them as if they play no role in the sentence. The pronoun reference in such sentences is called “the predicate of a long sentence” for the subject called “a short sentence” by Khayampoor. He adds, the intended pronoun is also used in the very short sentence.
   Vahidiān-Kāmyār, however, writes, “the head of this noun phrase has in fact two genitives. One in the pronoun form, coming at its own position, and the other as a noun. The noun genitive always initializes the sentence.”
[Ali pedarash mariz ast. Ali his father is sick]
Disjointed (initial) genitive noun (subject) genitive
   Research-Mehand, also, did not name the pronoun references specifically and named them complement or genitive just according to their role, but he named referent pronouns as the “pronoun suffix”.
   We preferred to name pronounce -considering their position and accompanied signs- as an object, complement and genitive and name their reference also as “pronoun homo-function” because they have the same grammatical rules as their referent pronouns. Ignoring the relationship between these words and their homo-role pronouns in the sentence and the differences of the object role –especially in third person singular- with both the genitive and complement roles have caused some syntactic misinterpretations. Some grammarians have compared cases where the joint pronoun is the object homo-role and a special usage in Tehrani Persian dialect and named it the “subject pronoun” reluctantly and incorrectly. This occurs, whereas the mentioned samples prove this to be wrong because “these structures are more common in colloquy” nowadays and are applied after verbs whereas these pronouns accompanied other words except verbs in ancestors’ literary works. As the second reason, these pronouns follow both the transitive and intransitive verbs, nowadays in the colloquial language, whereas they followed the transitive verbs in ancient works and appeared as complement, genitive or object. Therefore, noting a pronoun as subject pronoun is not so applicable and comparing such verbs with the colloquial form, common in a specific dialect limited to present, is not justifiable. Pronoun Homo-Roles in emotional and passive sentences
   The most important homo-functions applied in making emotional and passive sentences are as follows: zad, ʔāmad, shod, graft, bored, dar ʔāmad, bud, Kard.
Example: khoshkam said (I stood still), dārdam Miʔāyad (It is painful), German shod (It’s hot here), a la jam graft (so disgusting), Khābam bored (I went to sleep), kofram dear ʔāmad (I’m exasperated), Saddam ʔast (It’s cold here).
   These sentences are made as follows: (Noun/pronoun) +Noun/adjective + pronoun suffix +verb
Example: (Ali/au) khābash miʔāyad [He falls asleep]
(Ali/ʔu) sodas ʔast [He feels cold]
   All these sentences express a kind of passive and emotional reaction; hence, it must certainly be considered to get the meaning of such sentences. Khābash gereft, for example, means he fell asleep.In the other hand, paying attention to the meaning will notably be effective in determining the verb type in structure and the grammatical role of the words in such sentences. According to the authors of this research, unlike some ideas, the verb structure is not compounded in these sentences, but is a nominal/adjectival component before the homo-function, recognized to be a part of the compound verb by some grammarians and linguists, has a subject role; and the homo-function is also a simple verb completely agreeing in suffix with the subject. The role of the pronoun suffixes, also, must be determined paying special attention to their role in traditional grammar because we think sometimes proposing ideas on some grammatical points might not bring about acceptable results regardless of their background and historic relations. Since pronoun suffixes occur only as objects, complements and genitives, the joint pronouns in these sentences are not an exception and have the same roles. The accompanying noun or adjective is the subject. The disjoint initial noun or pronoun, the “pronoun homo-role”, can be replaced by the pronoun suffix in some sentences, but makes the sentence ungrammatical in most cases.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Pronoun Homo-function
  • Subject Pronoun
  • Connected Pronoun Functions
  • Verb Structure
  • Passive-Emotional Sentences

 

1. مقدّمه

«دستور زبان، به معنی خاصّ آن، به بررسی ساخت‎های دستوری یا سازه‏های جمله و روابط موجود میان آن‏ها می‎پردازد. از این راه، نقش ساخت‎ها و روابط دستوری در برقراری ارتباط زبانی میان سخنگویان هر زبان معلوم و مشخّص می‏شود» (مشکوةالدّینی، 1366: 4). بر پایة این تعریف از دستور زبان، هر اندازه بررسی ساخت‎های دستوری و روابط میان آن‏ها دقیق‎تر و وسیع‏تر صورت گیرد، ارتباط زبانی گویندگان آن زبان، بیشتر و نزدیک‎تر خواهد بود؛ به‌ویژه اگر این بررسی‏ها معطوف به زمان‏های گذشته و گویندگان و نویسندگان پیشین باشد.

شناسایی شیوة جمله‎بندی و محلّ قرارگرفتن واژه‏ها و تکواژها و پیداکردن نقش دستوری آن‏ها در آثار گذشتگان بالاخص در آثار منظوم و منثور ادبی می‎تواند راهگشای محقّقان در حلّ ابهامات معنایی جمله‎ها باشد و نیز در تدوین یک دستور زبان جامع  و  بی‌نقص یا حدّاقل کم‌نقص، نقش مؤثّری ایفا کند. نگارندگان این جستار نیز بر آن‌اند تا با در نظر گرفتن این هدف، به بررسی واژه‏هایی بپردازند که در یک جمله، مرجع ضمیری هستند که می‎توانند جایگزین آن ضمیر شوند و نقش دستوری آن را بر عهده گیرند.

 

2. بحث

گاهی ضرورت تأکید یا بیان توضیح بیشتر در کلام، ایجاب می‎کند که گوینده یا نویسنده در تقریر یا تحریر جملات، از واژه‎هایی استفاده کند که می‏توانند جایگزین واژه‎های دیگری در همان جمله شوند و همان نقش دستوری را ایفا نمایند؛ از جمله می‌توان به نقش‎های دستوری بدل، تفسیر و تکرار اشاره کرد.

«بدل» را اسم یا گروه اسمی‌ای گفته‎اند که غیرمکرّر و توأم با درنگی خاص است، با اسم یا گروه اسمی دیگری به نام «بدل‎دار»، دارای یک مرجع و یک نقش واحد دستوری باشد. بدل برای روشن کردن معنی بدل‎دار یا رفع ابهام از آن به کار می‎رود و حذف آن خللی به ساختمان جمله وارد نمی‎سازد (ر.ک: فرشیدورد، 1388: 357). مثال: ابوعلی سینا، دانشمند بزرگ ایرانی، در همدان می‎زیست.

در توضیح «گروه‌های تفسیری» هم گفته شده که این گروه‌ها ـ اعمّ از گروه‎های اسمی و غیراسمی ـ آن‎هایی هستند که امروز با «یعنی» و «به معنی» و مانند آن‏ها ساخته می‏شوند ... در این گروه‎ها ما جزء اوّل را تفسیر شده و جزء دوم را مفسِّر یا تفسیرگر یا معنی می‎نامیم. مفسِّر و تفسیرشده همسان یکدیگرند (ر.ک: همان: 359)؛ مثال: من از دوست خوبم یعنی کتاب، بهره‎ها می‎برم.

نقش دستوری«تکرار»را نیز چنین شناسانده‎اند: «تکرار آوردن مجدّد بخشی از سخن است به منظور تأکید. آنچه در جمله تکرار می‏شود، بخشی از همان جمله یعنی نهاد، مفعول یا ... است و نقش نحوی کلمة تکراری، تابع نقش کلمة اوّل است» (وحیدیان کامیار، 97: 1389).

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

 

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
                            (حافظ، 1369: 202)

 

دستورنویسان، در کتب دستور، کم و بیش به بررسی این نقش‎ها پرداخته‎ و مثال‌های متعدّدی برای آن‌ها ذکر کرده‌اند؛ امّا در آثار منظوم و منثور فارسی، کلماتی هستند که شباهت زیادی به نقش‎های دستوری یادشده دارند ولی توجّه لازم بدانها نشده و نام‎گذاری مناسبی برای آن‎ها صورت نگرفته و همین بی‎توجّهی، در مواردی نیز منجر به برداشت‏های نادرست نحوی از آن‌ها شده است.

2-1. نقدی بر پیشینة بحث

خیّامپور (1382: 23) در مبحث مربوط به جمله آورده‎ است: «جمله، مجموعه کلماتی است که متضمّن اسناد باشد»؛ وی سپس می‎نویسد: «وقتی بنا باشد چیزی را به چیز دیگر اسناد بدهیم، ناچار دو چیز باید موجود باشد که از آن‏ها مقدّم را مسندٌالیه و مؤخّر را مسند می‏نامیم ... با این حال، نباید تصوّر کرد که رابطة نسبت به مسند و مسندٌالیه چندان اهمّیّت ندارد، بلکه برعکس، اساس جمله و مرکز ثقل آن، رابطه است» (همان: 24). به هر حال، این نوع جمله را که دست کم از سه جزء، یعنی از مسندٌالیه و مسند و رابطه تشکیل می‏یابد، جملة اسمی می‏نامیم. ایشان سپس توضیح می‌دهند که: در جملة اسمی ممکن است مسند از جمله‎ای (اسمی یا فعلی) تشکیل شده باشد؛ چنان‌که در مثال‎های زیر از سعدی [می‌بینیم]:

الف- جز این علّتش نیست کان خودپسند

 

حســد دیـدة نیــک بینــش بکنــد

ایشان بر آن‌اند که بیت بالا شامل دو جملة کوچک و بزرگ است و مصراع دوم را مسند برای «آن خودپسند» گرفته‌اند؛ حال آن‌که می‌توان بیت را به صورت دستورمند و به نثر، چنین بازنویسی کرد: «علّتش جز این نیست که حسد دیدة نیک‌بین آن خود‌پسند را بکند.» یا با گشتار معنایی، فعل «نیست» را به «ندارد» تبدیل کرد و جملة گردانیده را بدین صورت درآورد: «جز اینکه حسد دیدة نیک‌بین آن خود‌پسند را کنده‌ باشد، علّتی [دیگر] ندارد.»؛ خیّامپور، مصراع نخست بیت زیر را نیز مسند دانسته‌اند:

وجـودت پـریشـانـی خـلـق از اوسـت

 

نـــدارم پــریـشـانی خــلــق دوســت

سپس با ذکر نمونه‌های دیگر به توجیه این استدلال خود می‌پردازند:

ب- تـو را آن‌ که چشم و دهـان داد و گوش

 

اگــر عــاقــلـی در خــلافـش مکـوش

خیّامپور در این جا نیز مصراع دوم را مسند برای مصراع اوّل دانسته است. در بیت بعدی:

ج- دل شکسـته که مرهـم نهـد دگـر بارش

 

یـتـیـم خسـته که از پای برکنـد خارش

وی جملة «که مرهم نهد دگر بارش» و «که از پای برکند خارش» را [به ترتیب] مسند برای «دل شکسته» و «یتیم خسته» به شمار آورده‌اند. در شاهد مثال بعدی:

د- ز دشمن شنـو سیرت خـود که دوسـت

 

هـر آنچ از تو آید به چشمـش نکوسـت

مصراع دوم را مسند برای «دوست» محسوب کرده‌اند و سرانجام در بیت زیر:

هـ - غریـق بحـر مـودّت ملامتش مکنیــد

 

که دسـت و پا بزند هـر کـه در میان ماند

مصراع دوم را مسند برای «غریق بحر مودّت» شمرده‌اند و در توضیحی که بر این شیوة تحلیل نحوی افزوده‌، آورده است که «این نوع جملة اسمی را جملۀ بزرگ و جمله‎ای را که مسند آن است جملة کوچک می‏نامیم. در جملة کوچک باید ضمیری باشد که به مسندٌالیه جملة بزرگ برگردد» (ر.ک: همان: 25 پاورقی).

ایرادی که بر این توضیحات می‏توان گرفت این است که در این مثال‏ها تنها یک جمله وجود دارد، چون بیش از یک فعل نداریم، امّا مشخّص نیست که خیّامپور بر چه اساسی قایل به وجود دو جملة‎ بزرگ و کوچک شده‏ است، در حالی که ایشان مثلاً در بیت الف، «خودپسند» را مسندٌالیه و «حسد دیدۀ نیک‌بینش بکند» را مسند گرفته‎اند. این در حالی است که بر اساس تعریف خود ایشان، در جملة اسنادی لزوماً باید هم مسندٌالیه، هم مسند و هم رابطه وجود داشته باشد؛ امّا در این جمله فقط مسندٌالیه و مسند مشخّص شده است و توضیح داده نشده که در این جملة ـ به تعبیر ایشان ـ اسنادی، رابطه کدام کلمه است. ممکن است در پاسخ به این پرسش گفته شود که فعل «بکند» از نظر ایشان رابطة این جمله است؛ امّا باید دقّت کرد که ایشان، خودپسند را مسندٌالیه، و کلّ مصراع دوم را مسندی برای خودپسند گرفته‎اند و سخنی از رابطه به میان نیامده است.‎ افزون بر این، نمی‏توان پذیرفت ‏این فعل ــ بنا به تعبیر ایشان ـ هم رابطِ جملة بزرگ باشد هم جملة کوچک؛ امّا نکتة مهمّی که در توضیحات ایشان وجود دارد، این است که در این گونه جمله‎ها ضمیری هست که مرجع آن ضمیر، کلمه‏ای است که در همان جمله آمده است و می‎تواند جانشین آن ضمیر شود و همان نقش را بر عهده بگیرد ـ و اتّفاقاً یکی از محورهای اصلی بحث ما همین ضمایر است.

2-2. نقشهای دستوری ضمایرِ همنقشِ مرجع

علاوه بر نمونه‏هایی که ذکر شد، مثال‌های فراوان دیگری در آثار ادبی می‎توان یافت که نشان می‌‌دهد در این گونه جمله‎ها، ضمایر مورد اشاره در سه نقش مضافٌ‏الیهی، متمّمی و مفعولی ظاهر می‎شوند؛ مثلاً در بیت زیر:

فغـان ز دامـن باغـی کـه باغبان آن‎جا

 

همیشه چشم امیدش به دست گلچین است
                  (فروغی بسطامی، 1348: 38)

 

ضمیر پیوستة «ش» در امیدش، دارای نقش مضافٌ‏الیهی و مرجع آن، باغبان است و در اصل به این صورت بوده ‏است: چشم امید باغبان به دست گلچین است؛ و یا در بیت زیر از سنایی:

کلبـه‌ای کـه انـدر او نـخـواهـی مـانـد

 

سـال عـمـرت چـه ده چـه صد چـه هـزار
                   (نصرالله منشی، 1356: 207)

 

«او» در «که انـدر او» بعد از حرف اضافة اندر، قرار گرفته است و دارای نقش متمّمی است و مرجع آن واژة «کلبه» است که می‌تواند به جای «او» نشسته و به صورت «در کلبه‌ای که نخواهی ماند» به کار برود یا در بیت:

غـریـق بحــر مـودّت ملامتش مکنید

 

کـه دست و پـا بـزنـد هـر که در میان ماند
                            (سعدی، 1371: 902)

 

«ش» در ملامتش دارای نقش مفعولی است و مرجع آن نیز واژة غریق است که در گروه اسمی «غریق بحر مودّت» به کار رفته است و می‌تواند به جای ضمیر «ش» پذیرای نقش مفعولی باشد؛ یعنی به این صورت: غریق بحر مودّت را ملامت مکنید. البتّه یک مورد خاص وجود دارد که مرجع ضمیر و ضمیر هر دو با نشانة «را» همراه هستند، امّا «را» نشانة مفعولی نیست بلکه همان طور که برخی از دستورنویسان سنّتی گفته‏اند «رای تغییر فعل» است و «فعل «بودن» با حرف «را» معادل فعل «داشتن» است» (ر.ک: خانلری، 1382: 249) و در این حالت، می‎توان گفت که ضمیر و مرجعِ هم‌نقشِ آن، دارای نقش نهادی در جمله هستند؛ مثلاً، «عمران را زنی بود او را، هم از بنی‌اسرائیل» (بلعمی،1380: 252)؛ یعنی «عمران زنی داشت» ـ که در این صورت، عمران، نقش نهادی دارد و مرجع ضمیرِ «او» است. گفتنی است که در این مورد شاید بتوان «او» را بدل برای «عمران» نیز به شمار آورد؛ زیرا «بعضی از بدل‏ها به صورت گسسته و جدا از بدل‎دار به کار می‎روند و بین آن‏ها فعل یا فعل و اجزای دیگر جمله یا حروف اضافه فاصله می‎شود و این امر برای بسیاری از اقسام بدل جایز است؛ مانند برادر شما را دیدم، هوشنگ را (فرشیدورد، 1355: 132).

2-3. یادکردِ کارکردها:

1- اگرچه ضمایر مورد اشاره بیشتر به صورت سوم شخص مفرد به کار می‎روند، این بدان معنا نیست که ضمایر دیگر کاربردی ندارند؛ مثلاً در جملة «من، ته دلم روشن است» (دهخدا، به نقل از انوری، 198: 1371). «م» در «دلم» دارای نقش مضافٌ‎الیهی و مرجع آن «من» است که می‌تواند جانشین آن شود. در ضمن، کاربرد این ضمایر گر‌چه به صورت پیوسته رایج‏تر است، به صورت گسسته هم به کار می‌روند:

زمـیـنـی هـمـه روی او دیــولاخ

 

به دیـدن درشـت و به پهنـا فـراخ

             (عنصری، به نقل از خانلری، 1382: 151)

«او» در مصراع اوّل دارای نقش مضافٌ‏الیهی و مرجع آن زمین است. در این عبارت هم، ضمیر گسستة «او» دارای نقش متمّمی و مرجع هم‎نقش آن «اعرابی» است:

 «اعـرابی‏ای، خـدای بـه او داد دخـتری و او دُخت را به سنت خود، ننگ می‏‏‏شمرد» (باستانی پاریزی، به نقل از سلطانی، 1374: 73).

2-نکتة دوم این است که مرجع این ضمایر، خود نیز می‎‌تواند ضمیر باشد؛ مثلاً:

بـدیـدش مـر او را چـو نـزدیک شد

 

جـهـان فـروزانـش تـاریـک شـد
                         (فردوسی، 1377: 111)

 

«ش» در بدیدش در نقش مفعولی به کار رفته است و مرجع آن «او» می‌باشد که خودش نیز ضمیر است.

3- نکتة سوم مربوط می‎شود به تفاوت نقش مفعولی این ضمایر با نقش‌های متمّمی و مضافٌ‏الیهی. در نقش‎های متمّمی و مضافٌ‏الیهی، همیشه ضمیر با نشانه همراه است؛ در حالی که مرجع ضمیر، بدون نشانه به کار می‎رود؛ امّا در نقش مفعولی، ضمیر هیچ‌گاه نشانة مفعولی نمی‎گیرد ولی مرجع ضمیر ممکن است با نشانه یا بدون نشانه به کار برود. چون در زبان فارسی، پیوسته امکان حذف یا ذکر نشانة مفعولی «را» وجود دارد، در این گونه جمله‌ها نیز مرجع ضمیر مذکور ممکن است هم با را همراه باشد هم بدون را؛ مثلاً در بیت:

نـگه کـرد هـوشنگ بـاهـوش و سنگ

 

گرفتش یـکی سنگ و شـد تیزچنـگ
                          (فردوسی، 1388: 29)

 

«سنگ» مرجع ضمیر «ش» در «گرفتش» است که بدون را به کار رفته است در حالی که در بیت:

وز آن ‎جـا بـرانـگـیخت شـبـرنـگ را

 

بـدیـدش یـکـی بـیشة تنگ را 1
                                     (همان: 485)

 

در این بیت «بیشة تنگ» مرجع ضمیر «ش» است و با نشانة مفعولی «را» به کار رفته‌ است. توضیحاً باید افزود که به طریق معمول مرجع اسمی ضمیر در جمله مذکور و معلوم است و اتّفاقاً در نمونه‌هایی که بدان‌ها استشهاد جسته‌ایم، ضمیر پیوسته و مرجع آن هر دو مذکورند؛ لذا در این جا نیز به تبعیّت از این اصل، ضمیر پیوستة «ش» را می‌توان هم‌نقش مفعول (گروه اسمی «بیشه») محسوب کرد. امّا از دیگر سو، به نظر می‎رسد در این کاربرد چون ضمیر «ش» معمولاً بعد از فعل قرار می‎گیرد با شکل مشابه آن در زبان محاورة امروز در لهجة تهرانی اشتباه گرفته شده است و آن را ‎ ضمیر فاعلی تلقّی کرده‌اند؛ مثلاً، «بیژن خیلی زود رفتش». البّته این‌که چه کسی برای اوّلین بار این نکته را مطرح کرده است، خود جای تأمّل دارد؛ زیرا نخست آن‌که همة دستورنویسان بدین نکته اشاره نکرده‎اند؛ دوم این‌که حتّی برخی از مطرح‌کنندگان آن نیز با شکّ و تردید به بیان آن پرداخته‎اند؛ و سوم، آوردن مثال‎هایی است که نشان‌دهندة بی‎دقّتی و شاید ناشی از تکرار بدون تأمّل گفته‏های دیگران باشد؛ مثلاً در کتاب دستور زبان فارسی2، در این باره چنین می‎خوانیم: «در تداول عامّه و به تبع آن در زبان نوشتار امروز و نیز در شعر و ادب قدیم گاهی ضمیر «ش» در آخر ساخت سوم‌شخص مفرد فعل‏های لازم و متعدّی می‏آید و ظاهراً برای تأکید فاعل است:

چو او را بدیدش جهان شهریار

 

نشاندش بـر خـویشتن نـامـدار»
       (انوری و احمدی گیوی، 1371: 197)

 

از این توضیحات چنین برمی‌آید که خود نویسندگان نیز چندان مطمئن نبوده و نظر خود را با شکّ و تردید بیان کرده‎اند. در این بیت «او» و «ش» هردو مفعول هستند و در واقع «او» مرجع «ش» محسوب می‌شود که در صورت حذف نیز جمله ناقص نخواهد شد.

در کتاب دستور زبان تاریخی در این باره چنین نوشته شده است: «ضمیر پیوسته غالباً یا مفعولی یا اضافی (تعلّقی، ملکی) است در بعضی از متن‎های این دوره، ضمیر پیوستة دیگر کس مفرد، در مقام فاعل نیز به کار رفته است و این شاید تأثیر گویش‌های خاصّی باشد که در فارسی گفتاری امروز نیز غالباً به کار می‎رود:

فـریـدون به خـورشیـد بَـر بُـرد سـر

 

بـه کیـن پـدر تـنگ بستــش کمـر»
  (فردوسی، به نقل از خانلری، 1382: 190)

 

در این جا نیز علاوه بر وجود همان شک و تردید باید اضافه نمود که در این مثال «ش» در «بستش» می‎تواند مضافٌ‌الیه کمر باشد: فریدون کمرش (را) به کین پدر تنگ بست. یا مضافٌ‎الیه پدر باشد: فریدون به کین پدرش کمر را تنگ بست یا مانند موارد قبلی، کمر، مفعول بدون نشانة را، و مرجع «ش» باشد: فریدون کمر (را) به کین پدر تنگ بستش.

شریعت (1375: 237) هم در این باره چنین اظهار نظر کرده‌ است: «گاهی ضمیر سوم شخص مفرد یعنی «ش» را در آخر فعل ماضی ساده سوم شخص مفرد اضافه می‌کنند و در این صورت باید آن را ضمیر فاعلی دانست نه ضمیر مفعولی، مثل «گفتم به خانة ما بیا گفتش که نمی‏آیم» به جای «گفت که نمی‎آیم...»؛ این موضوع در ادبیّات قدیم فارسی نیز سابقه دارد؛ مانند:

بـدیـن پـیـمـان تـوانـی خـورد سـوگند

 

کـه رامـیـن را نـبـودش بـا تـو پیوند
                                   (ویس و رامین)

 

و:

گــرفـتـش فـش و یــال اسـب ســیـاه

 

ز خـون لـعـل شـد خــاک آوردگـاه
                                       (فردوسی)

 

در توضیح بیت اوّل دو تحلیل می‌توان به دست داد: نخست این‌که حرف «را» از مقوله «رای فکّ اضافه» به شمار آید؛ یعنی اگر به فرض، ضمیر پیوسته «ش» به کار نرفته بود، گردانیده مصراع بدین شکل می‎شد: که پیوندِ رامین با تو نبود؛ امّا با وجود ضمیر «ش»، مصراع بدین صورت تأویل می‎شود: که رامین، پیوندش با تو نبود؛ یعنی ضمیر «ش» دارای نقش مضافٌ‎الیه و رامین هم‎نقشِ ضمیر است. دوم این‌که حرف «را» از مقوله «رای تغییر فعل» محسوب گردد و مصراع دوم چنین خوانده شود: که رامین پیوند[ی] با تو نداشتش. با این خوانش، واژه «پیوند» ـ به عنوان مرجع ضمیر «ش» ـ نقش مفعولی خواهد داشت و ضمیر پیوسته «ش» ضمیر هم‌نقش مفعول خواهد بود.

در بیت دوم نیز اگر مصراع را به این صورت درآوریم: «فش و یال اسب سیاهش را گرفت»، «ش» دارای نقش مضافٌ‎الیهی است و جمله، فاقد کلمه‎ای است که هم‌نقش‌ضمیر باشد؛ و اگر آن را به شکل «فش و یـال اسب سیاه را گـرفتش» بخوانیم، در این صورت «ش» در «گرفتش» دارای نقش مفعولی و فش و یـال «هم‌نقش ضمیر» خواهد بود. نمونه‌های مشابه زیادی از این نوع در متون کهن فارسی می‌توان یافت که از دید دستورنویسان سنّتی، «ضمیر متّصل فاعلی» خوانده شده‌اند، ازجمله محجوب آن را در شمار ویژگی‌های دستوری سبک خراسانی آورده است (ر.ک: محجوب، 1345: 48). نمونه‌های دیگری از این کاربرد ویژه ـ و تحلیل نحوی آن‌ها ـ را در ابیات زیر می‌بینیم: 

بـرون تـاخـت خـواهـنـدة خـیره‌روی

 

نـکـوهـیـدن آغــاز کـردش بـه کـوی
                          (سعدی، 1381: 394)

 

یعنی: نکوهیدنش را در کوی آغاز کرد و در این صورت نقش دستوری «ش» مضافٌ‏الیهی است.

و در این بیت:

در تکلّم لعل شیرینت چو می‎شد دُرفشان

 

چشمه‎های آب حیوان از دهان می‎آمدت
              (خواجوی کرمانی، 1374: 385)

 

یعنی چشمه‎های آب حیوان از دهانت می‎آمد. «ت« در «دهانت» مضافٌ‏الیه است.

 و نیز این بیت:

خـود آمـد بـه جـایـی کـه بـودش نهفت

 

ز پـیش انــدرون رفـت و خـانه بـرفـت
                        (فردوسی، 1388: 469)

 

یعنی به جایی که نهفتش بود. «ش» در نهفتش مضافٌ‏الیه است.

عماد افشار (1372: 87 پاورقی) نیز در این باره توضیحاتی بیان داشته‎ است: گاهی سوم شخص مفرد این ضمیر (ش) در حالت فاعلی به کار رفته است؛ مثل این بیت فردوسی:

بــدادش بــه رسـتـم یـکـــایـک پـیـام

 

از اسـفـنـدیـار آن یــل نـیـک‏نـــام 2
                         (فردوسی، 1388: 323)

 

در این بیت «بدادش» به معنی «به او داد» است. در زبان گفتاری و محاوره‎ بخصوص در لهجة مردم تهران نیز به‎کاربردن «ش» در حالت فاعلی معمول است. گفتنی است که بیت بالا نیز در اصل بدین صورت است: یکایک پیام (را) به رستم بدادش؛ یعنی مفعول اصلی جمله «پیام» بوده است و در این جمله، مرجع ضمیر «ش» محسوب می‎شود و با آن دارای یک نقش است.

نتیجۀ حاصل از این بررسی‎ها نشان می‎دهد که بیان ضمیری به عنوان ضمیر فاعلی، همچنان که از ابتدا با شکّ و تردید همراه بوده است، چندان موضوعیّت ندارد و ضمایری که پس از فعل قرار گرفته‎اند، در یکی از سه نقش متمّمی، مضافٌ‏الیهی و مفعولی قابل‌بررسی هستند و مقایسة این گونه از فعل‎ها با شکل محاوره‏ای رایج در یک لهجة خاص و محدود به زمان کنونی قابل‌توجیه نیست و در شاخة دیگری مورد بررسی قرار می‎گیرد؛ به طور مثال، می‏توان به مقالة «پی‏بست‏های ضمیری در زبان فارسی» اشاره کرد؛ در این مقاله آمده است: «"ش" در جمله‎ای مثل "علی را دیدمش" ضمیر نیست بلکه نشانة مطابقه مفعولی است؛ یعنی نقشی که شناسه در رابطه با مطابقه فاعل و فعل دارد، پی‌بست ضمیری در رابطه با مطابقه مفعول دارد» (راسخ مهند، 1383: 6). گفتنی است که تمامی مثال‏ها در این مقاله امروزی و بیشتر مربوط به زبان محاوره است و نویسندة مقاله خود نیز به این امر اشاره کرده است؛ مثلاً در قسمتی از مقاله که به بررسی نقش متمّمی و مضافٌ‏الیهی، تحت عنوان «پی‏بست‎های ضمیری در نقش ضمیر تکراری» پرداخته است، می‏نویسد: «این ساخت‎ها بیشتر در محاوره مرسوم هستند» (ر.ک: همان: 25).

یکی از دلایل تفاوت کاربرد این ضمایر در آثار ادبی گذشتگان و زمان حال این است که امروزه این ضمایر فقط بعد از فعل به‎ کار می‎روند؛ در حالی که در نمونه‎های ذکرشده نشان دادیم که در آثار ادبی این ضمایر با کلمات دیگری جز فعل نیز همراه می‎شوند؛ مثلاً:

دل شـکستـه کـه مـرهم نهد دگر بارش

 

یتیم خسته که از پای برکند خارش
                            (سعدی، 1371: 961)

 

«ش» در مصراع اوّل بعد از اسم/ قید قرار گرفته است و در مصراع دوم پس از اسم.

دلیل دیگری که می‌توان برای آن عنوان کرد این است که در زبان محاورة امروزی، این ضمایر هم بعد از افعال ناگذر به کار می‎روند و هم بعد از افعال گذرا؛

ـ فعل گذرا؛ مثل رضا گفتش.

ـ فعل ناگذر؛ مثل علی رفتش.

بررسی فعل‎ها در ابیات مذکور در این مقاله و نیز نمونه‌های دیگر نشان می‎دهد که این ضمیر در آثار گذشتگان، بعد از افعال گذرا به کار می‎رفته است؛ مثل:

دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش ... (سعدی، 1371: 961).

بـدادش بـه رستـم یکایـک پیـام ... (فردوسی، 1388: 323).

بـدیـدش یکـی بیشـة تنـگ را ... (همان: 485).

حافظ که هوس می‏کندش جام جهان‌بین

 

گـو در نظـر آصـف جمشیـد مکان باش
                            (حافظ، 1369: 185)

 

4- نکتة بعدی نیز به تفاوت کاربرد این ضمایر در نقش مفعولی با نقش‎های متمّمی و مضافٌ‏الیهی مربوط می‌شود. در دو نقش اخیر معمولاً ضمایر بعد از مرجع خود قرار می‌گیرند، ولی وقتی این ضمایر در نقش مفعولی به کار می‌روند، ممکن است پیش از مرجع خود قرار گیرند. این امر زمانی اتفاق می افتد که این ضمایر، همراه کلمة دیگری مثل فعل به کار بروند و بنا به ضرورت شعری فعل مقدّم شده باشد؛ مثلاً در بیت:

شـه شاهان بـه خشم از جـای بـرجست

 

گرفتش ریش رامین را به یک دست
                  (ویس و رامین، 1369: 218)

 

ترتیب ارکان دستوری مصراع دوم را می‌توان به دو صورت در نظر گرفت: نخست آن‌که «ریش رامین را به یک دست گرفتش»؛ در این صورت ضمیر پیوسته «ش» در «گرفتش» در نقش مفعولی به کار رفته و مرجع آن «ریش رامین» است. دو دیگر آنکه «ریش رامین را به یک دستش گرفت»؛ با این خوانش، ضمیر «ش» مضافٌ الیه واژة «دست» خواهد بود.

5- نکتة پایانی به نام‎گذاری این ضمایر و مرجع آن‎ها مربوط می‎شود. همان طور که پیش‌تر اشاره شد، خیّامپور (1382: 24) در این گونه جمله‎ها، مرجع ضمیر را مسندٌالیهِ جملۀ بزرگ می‌نامد برای مسندی که از آن به عنوان «جملة کوچک» یاد می‌کند و می‌افزاید که ضمیر مورد نظر هم در همین جملة کوچک به کار می‎رود. امّا وحیدیان کامیار، تنها نقش مضافٌ‎الیه را مورد توجّه قرار داده و نوشته است که «اگر مضافٌ‎الیه بیش از مضاف، مورد توجّه باشد یا اهمّیّت داشته باشد یا گوینده با آن بیشتر از مضاف آشنایی داشته باشد، در این صورت، برای تأکید مقدّم می‎شود و یکی از ضمایر پیوستة مناسب به عنوان مضافٌ‎الیه دوم به جای آن می‌آید: علی پدرش مریض است.

علــــــــــــــی       پــــدر  ـــَ ش     مریض است. 3

مضافٌالیه [مقدّم] گسسته   مضاف (نهاد)     مضافٌ‎الیه

در حقیقت، هستة این گروه اسمی دو مضافٌ‎الیه دارد. یکی به صورت ضمیر که در جای خودش می‎آید و دیگر به صورت اسم. مضافٌ‎الیه اسمی همیشه در آغاز می‏آید» (وحیدیان کامیار، 1389: 80).

در این جا ذکر این موضوع ضروری به نظر می‌رسد که نام‎برده در تعریف مضافٌ‎الیه آورده است: «اگر پس از اسمی نقش‎نمای اضافه (کسره) بیاید، کلمة بعد از آن – اگر اسم یا در حکم اسم باشد- مضافٌ‎الیه است» (همان: 79). امّا در مثال بالا با این‌که پیش از «علی» هیچ اسم یا ضمیری قرار نگرفته است، نقش آن را مضافٌ‎الیه دانسته است؛ در حالی که به نظر ما فقط ـَ ش که دارای این ویژگی است می‌تواند نقش مضافٌ‎الیهی داشته باشد و نقش دستوری «علی» هم چیزی جز «هم‎نقش‎ ضمیر» نیست.

راسخ مهند نیز نام پی‏بست ضمیری را برای ضمایر مورد اشاره انتخاب کرده‏ است؛ امّا برای مرجع ضمیرها نام خاصی به کار نبرده و آن‏ها را با توجّه به نقشی که دارند نامیده‏ است؛ مثلاً دربارة مضافٌ‎الیه، با اشاره به دستور دکتر صادقی آورده است که «ایشان جملة: "علی باباش اومد"3 را نمونه‏ای از فکّ اضافه در فارسی می‏دانند و می‏نویسند: در واقع "بابای علی" ساخت اضافی بوده است که هستة آن بابا و وابستة آن علی بوده؛ امّا با حرکت دادن وابسته و آوردن آن به پیش از هسته، به جای آن ضمیر تکراری به کار رفته است» (راسخ مهند، 1383: 25). در مورد متمّم هم به همین منوال توضیح داده‎اند که مثلاً «در جملة "علی را برایش مغازه باز کردیم" برای علی گروه حرف اضافه‎ای بوده است که با حرکت متمّم به قبل از حرف اضافه، ضمیر تکراری به جای عنصر حرکت داده‌شده به کار رفته است» (همان: 26). ناگفته پیداست وقتی از تکراری بودن چیزی سخن گفته می‎شود، باید حدّاقل دو بار ذکر شده باشد؛ امّا در مثال‎های بالا ضمیرها بیش از یک بار به کار نرفته‌اند. لذا استفاده از صفت تکراری برای این ضمیرها مناسب به نظر نمی‎رسد؛ افزون بر این که در مورد نقش دستوری این ضمیرها هم سخنی به میان نیامده است. ولی ما ترجیح دادیم برای ضمیرها با توجّه به موقعیت و نشانة همراه آن‎ها، همان نام‏های مفعول، متمّم و مضافٌ‎الیه را به کار ببریم و مرجع آن‎ها را نیز «هم نقش ضمیر» بنامیم؛ زیرا نقش دستوری این مرجع ضمایر با نقش ضمیرهایی که به آن‎ها برمی‎گردند، یکی است.

2-4. همنقشِ ضمیر در جمله‌های بیانگر حالت انفعالی و احساسی

نتیجة حاصل از مطالب مذکور می‌تواند زمینه‌ساز حلّ ابهامات مربوط به نوع خاصّی از جمله‌های بیانگر حالت انفعالی و احساسی باشد؛ ساخت این نوع جمله‎ها به شکل زیر است:

(اسم/ ضمیر) + اسم/ صفت + ضمیر پیوسته + فعل

مثال: (علی/ او) خوابش می‎آید     (علی/ او) سردش است

چنانکه ملاحظه می‎شود در ابتدای جمله، اسم یا ضمیری وجود دارد که مرجع ضمیر پیوستة «ـَ‌ش» در «خوابش» است. برخی همانند خانلری (1382: 71)، راسخ مهند (1383: 12) و مشکوة‌الدّینی (1390: 91) معتقدند که فعل این جمله‎ها مرکّب است و ضمیر پیوسته، نقش فاعل یا شناسة فعل را ایفا می‎کند. در مقابل این گروه، تعداد دیگری از جمله دبیر‌مقدّم و صادقی اعتقاد دارند که فعل در این جمله‌ها، مرکّب نیست امّا در مورد فاعل، عقیدة یکسانی ندارند. «صادقی این ساخت‎ها را غیرشخصی می‎داند و به وجود نهاد در آن‎ها اعتقاد ندارد» (راسخ مهند، 15: 13). دبیرمقدّم بر آن است که «این ساخت‎ها اساساً فعل مرکّب نیستند بلکه جملات تمام و کمالی هستند که در آن‎ها جزء اسمی فاعل است و قاعدۀ اجباری مطابقة فاعل با فعل در زبان فارسی نیز این اسم‌ها را به عنوان فاعل جمله مبنای مطالعه قرار می‎دهد» (همان: 16). وحیدیان کامیار (1389: 26) هم ضمن قراردادن این نوع جمله‌ها در گروه جمله‌های استثنایی، آن‌ها را جمله‌های غیرشخصی چهار جزئی می‌داند که فعل آن‌ها فقط با یک شناسه می‎آید؛ امّا به طور صریح به ساده یا مرکّب بودن آن‌ها اشاره نکرده است. فرشیدورد (1388: 377) نیز به نوعی هر دو نظر را تأیید می‎کند و می‎نویسد: «در چنین جمله‎هایی «من» یا مانند آن را می‎توان مسندٌالیه و جملة پس از آن، مثلاً "خوشم می‎آید" و "لجم می‎گیرد" را مسند گرفت. همچنین می توان خوش (به معنی حالت خوش) و بد (به معنی حالت بد) و لج را فاعل گرفت.»

در این جا اشاره به چند نکته می‎تواند ما را در روشن‏تر کردن مطلب یاری کند:

1- نکتة بسیار مهمّی که در مورد این جمله‎ها وجود دارد، این است که این نوع ساخت جمله فقط برای انسان و در موارد معدودی برای دیگر جانداران به کار می‎رود؛ امّا برای اشیاء کاربرد ندارد، چون همة این جمله‌ها بیانگر یک نوع واکنش انفعالی و احساسی هستند. لذا در توجّه به معنای فعل در این گونه جمله‎ها حتماً باید این نکته را مدّ نظر قرار داد. مهم‌ترین همکردهایی که در ساخت این جمله‎ها کاربرد دارند، عبارت‌اند از: زد، آمد، شد، گرفت، برد، درآمد، بود، کرد؛ مثال: خشکم زد.؛ دردم می‌آید؛ گرمی‌ام شد؛ لجم گرفت؛ خوابم برد؛ کفرم درآمد؛ سردم است.

2- نکتة دوم پیدا کردن ضمایر پیوسته در این جمله‌هاست. وجود ضمیر پیوسته از مهم‏ترین ویژگی‏های ساخت این جمله‏هاست، امّا به‌رغم این اهمّیّت به اندازة کافی به نقش دستوری این ضمایر پرداخته نشده ‌است. «صادقی می‏گوید در بسیاری از این جمله‏ها ضمیر پیوسته، معادل حرف اضافة «برای» و «یک ضمیر گسسته» است (کمم است= برای من کم است)» (راسخ مهند، 1383: 15) و «برجسته این ساخت‎ها را فعل مرکّب تجربه‎ای دانسته است و عقیده دارد، فاعل این جملات به صورت پی‏بست به جزء غیرفعلی اضافه می‎شود؛ یعنی پی‎بست‎هایی مانند ـَ‌م، ـَ‌ت و غیره که حضور آن‏ها در این ساخت‏ها الزامی است، فاعل این جمله‏ها هستند» (همان جا). راسخ مهند که خود نظری هم‎سو با نظر برجسته دارد، در این باره می‎نویسد: «در این جملات، پی‎بست‏ها اجباری هستند و نقش فاعلی دارند» (همان: 23).

در واقع، یکی از نواقص معطوف به بررسی این جمله‎ها، بی‌توجّهی به معنای فعل‎های آن‏هاست؛ مثلاً راسخ مهند در بیان ایرادی مبنی بر تصوّر ساده بودن این‎گونه افعال آورده‎ است: «فرض کنیم "دردم گرفت" جمله‏ای کامل است و فعل آن "گرفت" است، در آن صورت فاعل آن چیست؟ تنها گزینه‏ی ممکن "دردم" است؛ امّا اگر "دردم" را فاعل "گرفتن" فرض کنیم، مفعول آن کدام است؟ گرفتن فعلی متعدّی است و نیاز به مفعول دارد» (همان: 13). در پاسخ به این پرسش باید گفت منطقی این است که ابتدا معنای فعل بررسی شود و سپس در صورت گذرا بودن فعل، به جستجوی مفعول بپرداریم؛ زیرا ممکن است یک فعل در بافت‌های مختلف، معانی مختلف و متعدّدی داشته باشد که در محور هم‏نشینی با سایر کلمات، معنا و گذرا یا ناگذر بودن آن روشن شود؛ به طورمثال وقتی می‎گوییم: «لوله گرفت» یعنی لوله بسته شد، «عضلاتم گرفت» یعنی عضلاتم منقبض شد، «کتاب را گرفت» یعنی کتاب را اخذ کرد/ خرید/ دریافت کرد/ امانت گرفت؛ و جمله‌های «خورشید گرفت»، «گرفتم تو آدم خوبی هستی»، «راهش را گرفت و رفت» و غیره نیز هرکدام معنای جداگانه‎ای دارند.

 به نظر ما جملاتی مانند «دردم گرفت»، «غصّه‎ام گرفت»، «لجم گرفت»، «خوابم گرفت» و ... نیز مانند جمله‎های بالا هستند که فعل «گرفت» در آن‌ها دارای معنای خاصّ و مستقلی است که این معنا در کنار کلمات همراه آن در جمله مشخّص می‎شود و جالب است بدانیم که همۀ فعل‌هایی که در این نوع جمله‌‍‌ها به کار می‌روند ـ با وجود تنوّعی که در آن‎ها هست ـ به معنای «دست دادن احساس یا حالت» هستند.

باید اذعان کرد که توجّه به معنا تأثیر قابل‌توجّهی در تعیین نوع فعل از لحاظ ساختمان و همچنین نقش دستوری کلمات در این گونه جمله‏ها خواهد داشت. نگارندگان این جستار بر این باورند که ساختمان فعل در این جمله‏ها مرکّب نیست، بلکه جزء اسمی/ صفت پیش از همکرد ـ که برخی دستورنویسان و زبان‌شناسان آن را بخشی از فعل مرکّب نامیده‌اند ـ دارای نقش نهادی است و همکرد نیز فعل ساده‌ای است که از نظر شناسه با نهاد جمله کاملاً مطابقت می‎کند. برای تعیین نقش دستوری ضمایر پیوسته نیز باید به نقش این ضمایر در دستور تاریخی توجّه ویژ‌ه‎ای داشته باشیم؛ زیرا به نظر ما گاهی اظهار نظر دربارة برخی از نکات دستوری بدون در نظرگرفتن سابقه و ارتباط تاریخی آن‏ها نمی‎تواند به نتیجة مطلوبی برسد. لذا با عنایت به همین نکته است که هم نقش دستوری این ضمایر، هم شیوة کاربرد این نوع جمله‏ها در ادبیّات سنّتی باید بررسی شود. از آن جا که ضمایر پیوسته در زبان فارسی تنها در سه نقش مفعولی، متمّمی و مضافٌ‏الیهی ظاهر می‎شوند، ضمایر پیوسته‎ای نیز که در ساختمان این جمله‏ها به‎ کار می‏روند، از این قاعده مستثنی نیستند و همان نقش‏ها را بر عهده می‏گیرند.

الف- نقش مفعولی: نقش مفعولی این ضمایر در دستور تاریخی نسبت به نقش‏های دیگر کاربرد بیشتری داشته است و نمونه‎های بیشتری برای آن می‏توان یافت؛ مثلاً در تاریخ بیهقی می‎خوانیم: «سلطان را به غایت خوش آمد» (بیهقی، 1342: 732). یا «فردوسی را به غایت خوش آمد» (همان جا). در گشتار، این جمله‌ها به صورت: «سلطان/ فردوسی به غایت خوشش آمد» درمی‌آید. به کار بردن مفعول (اسم+را) در این گونه جمله‌ها امروزه در جملة معروف «خدا را خوش نمی‏آید» به کار می‏رود، البته «خوش خدا نیست» دیگر صورت این جمله است که در گویش برخی مناطق رایج است.

خانلری در این باره می‏نویسد: «این ضمیر (یا اسم دیگر کس) از نظر دستوری مفعول است؛ امّا از جنبة معنوی یا منطقی جانشین نهاد (یا فاعل) جمله است. وی را خوش آمد4؛ در این جا ضمیر «وی» نشانة مفعول «را» دارد، امّا اثر فعل «خوش آمدن» به همین ضمیر برمی‎گردد که از جهت معنی، نهاد جمله است. این گونه فعل‎ها را از باب ناگذر می‌خوانیم؛ زیرا اگرچه به ظاهر متعدّی است ـ یعنی مفعول می‎پذیرد ـ معنی آن‎ها از نهاد نمی‏گذرد و به دیگری اثر نمی‌کند» (خانلری، 1382: 70،71). علّت این‌که خانلری فعل این جمله‎ را ناگذر می‌داند این است که به باور ایشان فعل جمله، مرکّب است. لذا در این جمله، وی، نهاد و خوش آمد، فعل جمله به شمار آمده‌ است؛ در حالی که به نظر نویسندگان این مقاله، با توجّه به وجود نشانة «را» وی: مفعول (متمّم) خوش: نهاد و آمد: فعل ساده است؛ یعنی «احساس خوش به وی دست داد» یا «حالت خوش برای وی پیش آمد». یکی دیگر از فعل‏هایی که می‏توان به آن اشاره کرد، «گرفت» است؛ مولوی در بیت زیر، جملة«خــوابـش درربود» را به جای «خوابش گرفت» به کار برده است:

در مـیـان گـریــه خــوابـش درربود

 

دید در خواب، او که پیری رو نمود
                              (مولوی، 1377: 7)

 

و در بیت دیگری آورده است:

همچو حسّ آن کـه خـواب او را ربود

 

چـون شد او بیدار، عکس او نمود
                                     (همان: 622)

معادل فعل «ربود» در فارسی امروزی به صورت «گرفت» و«برد» کاربرد دارد؛ به طور مثال، گفته می‎شود: «چشمامُ خواب گرفته (چشم‌هایم را خواب گرفته است)؛ فعل «برد» نیز در ضرب‎المثل «دنیا را آب ببرد شما را خواب می‏برد» به کار می‌رود. در این جمله‎ها خواب، نقش نهاد و ـَ‌ش، نقش مفعولی دارد و اگر همین جمله را به صورت «خوابش گرفت» بیان کنیم، ضمیر پیوستة «ـَ‌ش» می‎تواند نقش متمّمی هم داشته باشد؛ زیرا معنای جمله بیانگر احساس خواب است؛ یعنی «احساس خواب به او دست داد».

این‎ها نشان می دهد که خواب و گرفت یا خواب و برد را روی هم نمی‌توان فعل مرکّب به شمار آورد بلکه هرکدام از عناصر فعل انضمامی، دارای نقش مستقلّی هستند.

گفتنی است در فرهنگ معین، ذیل واژة «مات»، به کار رفتن ترکیب «مات بردن کسی را» گویای این است که دکتر معین با عنایت به نقش مفعولی ضمیر پیوسته، این ترکیب را همراه «را» مفعولی ذکر کرده‎اند؛ پس در جملة «من ماتم برد» نقش دستوری کلمات از این قرار است: من= هم‎نقش ضمیر، مات= نهاد، م= مفعول، برد= فعل

ب- نقش متمّمی: چنان‌که پیش‌تر اشاره شد، این جمله‌ها بیانگر حالت انفعالی و احساسی هستند. به همین دلیل، گرچه ممکن است فعل‏هایی که در این نوع جمله‌ها به کار می‎روند در ظاهر با هم متفاوت باشند، معنای یکسانی دارند؛ به عنوان مثال در جمله‌های:

 خوابش گرفت: احساس خواب به او دست داد.

عارش می‌آید: احساس عار به او دست می‎دهد.

سردش می‌شود: احساس سرما به او دست می‎دهد.

گرمی‎اش می‎شود: حالت گرمی به او دست می‎دهد.

خشکش زد: احساس خشکی/خشک شدن به او دست‎ داد (خشکی در معنای کنایی یعنی بر جای ماندن به سبب حیرت یا ترس بسیار به کار رفته است). لجش درآمد: حالت لج (یا: لجاجت) به اودست داد.

نگارندگان این جستار کوشیده اند تا با ذکر شواهد متعدّد از متون فارسی و تحلیل نحوی، ثابت کنند که فعل این گونه جمله ها از نوع ساده و کلمه ماقبل آن دارای نقش دستوری است؛ ضمیر پیوسته به آن نیز، هم نقش همان واژه است. اگر جز این باشد، باید تمامت جمله را یک فعل مرکّب به شمار آورد و به دنبال یافتن نقش دستوری دیگری برای ضمیر پیوسته بود. یکی از نکات بسیار مهم که باید به آن توجّه شود، این است که ساختار برخی از جمله‏ها، مثل «یادم آمد، دیرم شد، کمم است، زحمتش می‎شود، فراموشم شد»، در ظاهر بسیار شبیه جمله‏های احساسی و انفعالی است، امّا با وجود این شباهت ظاهری، تفاوت‏هایی با این نوع جمله‏ها دارند؛ نخست آنکه این جمله‎ها از لحاظ معنا، بیانگر حالت انفعالی و احساسی نیستند، دیگر اینکه گفتیم در جمله‌های بیانگر حالت انفعالی و احساسی، جزء اسمی پیش از فعل، دارای نقش نهادی است امّا وضعیت نهاد در این گونه جمله‏ها متفاوت است. در برخی از این جمله‏ها، گاهی نهاد، یا کلمه‎ای است که به دلیل آشکاری فراوان حذف ‎می‎شود (به طور مثال، در جملة «دیرم شد» نهاد، واژة زمان یا چیزی شبیه آن است که حذف شده است. دیر نقش مسند، َم (برای من) نقش متمّمی و شد نقش فعل را دارد)، یا جمله‌ای است که پیش یا پس از جملة اصلی ذکر‌ می‎شود (مثلاً در جملة «یادم آمد چه گفتی» نقش دستوری کلمات به ترتیب، یاد [به یاد] متمّم، َم مضافٌ‌الیه، آمد فعل، جمله‌ یا بند موصولی  [که] چه گفتی نهاد مؤوّل است؛ در حالی که در جمله‎های احساسی، کلمة همراه ضمیر پیوسته همیشه نقش نهادی دارد.

پ- نقش مضافٌ‎الیهی: در جمله‎هایی، مانند سامان لجش درآمد، سامان کفرش درآمد، سامان حرصش درآمد، نقش دستوری کلمات بدین ترتیب است: سامان هم‎نقش ضمیر؛ لج/ کفر/ حرص نهاد؛ ـَ‌ش مضافٌ‎الیه؛ درآمد فعل.

 در این جمله‎ها، می‏توان با قرار دادن اسم یا ضمیر ابتدای جمله در جایگاه مضافٌ‎الیه، جمله‎ها را به این صورت بیان کرد: لج سامان/ او درآمد. کفر سامان/ او درآمد. حرص سامان/ او درآمد. بدین ترتیب سامان/ او،نقش مضافٌ‎الیهی خواهد داشت. شکل گذرای فعل را به این صورت می‏توان به کاربرد:

سامان لجش را درآوردم. سامان کفرش را درآوردم. سامان حرصش را درآوردم.

در این صورت نقش دستوری کلمات این گونه خواهد بود: سامان هم‎نقش ضمیر؛ لج/ کفر/ حرص مفعول؛ ـَ‌ش مضافٌ‎الیه؛ درآوردم فعل.

در موارد خاصّی نیز می‌توانیم اسم یا ضمیر ابتدای جمله را جانشین ضمیر پیوسته کنیم و بدین ترتیب به جای «هم‎نقش ضمیر» نقش «مضافٌ‎الیهی» به آن بدهیم: لجِ سامان را در‌آوردم. کفرِ سامان را در‌آوردم. حرصِ سامان را در‌آوردم.

شایستۀ توضیح است که یکی از ویژگی‏های این نوع جملات این است که قرارگرفتن اسم یا ضمیر گسستة ابتدای جمله به جای ضمیر پیوسته، همیشه امکان‏پذیر نیست بلکه تنها در بعضی از جمله‎ها و فعل‏های خاص، مثل نمونه‎های بالا انجام می‌گیرد. البتّه این عدم جانشینی اسم یا ضمیر گسسته به جای ضمیر پیوسته، در جملات معمولی هم ممکن است اتّفاق بیفتد؛ مثلاً جمله‎های «بین آن‎ها دعوا شد» و «سعید صدرا را گول زد» که جملة اوّل به صورت: «دعوایشان شد» به کار می‌رود، امّا «دعوای آن‎ها شد» غیردستوری است و کاربرد ندارد. گفتنی است که «دعوا» در این جمله نقش نهاد و ضمیر پیوستة « ِشان» نقش مضافٌ‎الیه دارد، و «شد» به معنای اتّفاق افتاد، به کار رفته است- شد به معنای اتّفاق افتاد در جمله‎های دیگری نظیر: قیامت شد، غوغا شد، شورش شد، زلزله شد به کار می‏رود. جملة دوم هم به صورت «سعید گولش زد» به کار می‌رود؛ امّا صورت‎های «سعید گول او را زد» یا «سعید گول صدرا را زد» به کار نمی‌رود؛ در حالی که به کاربردن این جمله‎ها با فعل «خورد» کاملاً درست است؛ «سعید گولش را خورد»؛ «سعید گول او را خورد»؛ «سعید گول صدرا را خورد».     

 

نتیجه‌

نتیجة این تحقیق نشان می‎دهد که در برخی از جمله‎ها، واژه‎هایی هستند که با ضمایری در همان جمله، هم‌نقش هستند و این ضمایر در نقش‎های مفعولی و متمّمی و مضافٌ‏الیهی به کار می‎روند؛ ولی با وجود کاربرد فراوان این واژه‎ها در نظم و نثر فارسی، چندان مورد توجّه قرار نگرفته‎اند و نامی نیز برای آن‎ها انتخاب نشده است؛ گویی اینکه نقشی در جمله ندارند. بنابراین، بی‌توجهی به ارتباط میان این واژه‎ها با ضمایر هم‎نقش آن‎ها در جمله، سبب برداشت‌های نادرست نحوی شده است و در بعضی موارد که ضمیر پیوسته، هم‌نقش با مفعول جمله است، برخی دستورنویسان آن را با کاربرد خاصی در گویش فارسی تهرانی مقایسه کرده و با شک و تردید و به‌اشتباه آن را «ضمیر فاعلی» نامیده‎اند؛ در حالی که بررسی‏ نمونه‌های ذکرشده نشان می‌دهد که این نام‎گذاری درست نیست؛ بنابراین، با توجّه به موقعیت و نقش این واژه‎ها و عدم مطابقت با تعریف دیگر نقش‏های دستوری، به نظر نگارندگان این مقاله، تسمیة «هم نقش ضمیر» می‌تواند برای این واژه‌ها مناسب باشد.

تأکید بر معنای فعل در ساختمان جمله‎های بیانگر حالت انفعالی و احساسی نتیجة دیگری است که می‎تواند در توجّه دادن محقّقان به تعیین ساختمان فعل و نقش ضمایر پیوسته و کلمات هم‎نقش ضمیر تأثیر بسزایی داشته باشد. بر این اساس، برخلاف بعضی از اظهارنظرها، ساختمان فعل در این نوع جمله‎ها ساده است و ضمایر پیوسته، دارای نقش مفعولی، متمّمی یا مضافٌ‌الیهی هستند و اسم یا صفت همراه آن‎ها نقش نهادی دارد؛ اسم یا ضمیر ابتدای جمله نیز به عنوان «هم‎نقش ضمیر» می‎تواند در بعضی از جمله‎ها جانشین ضمیر پیوسته شود، امّا در بیشتر آن‎ها باعث «نادستورمندی» جمله می‎شود.

 

پینوشتها

1- یادآوری این نکته لازم است که ضبط این بیت به صورتی که در متن مقاله مذکور افتاد، برگرفته از پاورقی شاهنامه به تصحیح دکتر خالقی مطلق است. ضبط ارجح مصحّح که به متن برده شده چنین است:

وزآن‌جا برانگیخت شبرنگ شاه

 

یکی بیشه پیش اندر آمد به راه

2ـ این بیت نیز همانند بیت پیشین برگرفته از نسخه‎بدل‎های پانوشت شاهنامة تصحیح خالقی مطلق است. ضبط ارجح آن که به متن برده شده، بدین قرار است:

بدادش یکایک درود و پیام

 

از اسفندیار آن یل نیکنام

نکتة قابل توجّه در بررسی اختلاف نسخه‎ها این است که در صورت‎های مربوط به متن اصلی مشکل ضمایر پس از فعل، حل شده است؛ بدین معنی که مثلاً در بیت نخست این ضمیر وجود ندارد و جای بحثی در آن نیست و در بیت دوم نیز «ش» در این کاربرد، نقش متمّم پیدا می‌کند و محلّی برای اختلاف در مورد ضمیر فاعلی یا مفعولی باقی نمی‎ماند.

3ـ تحلیل نحوی دیگری که با استفاده از گشتار ضمیر پیوسته می‌توان از این جمله به دست داد، چنین است: ضمیر پیوستة «ـَش»، جانشین/بدل از کسرة اضافه است (پدرِ علی مریض است)، در نتیجه «پدر» نهاد (مضاف) و «علی» مضافٌ الیه است.

در باب جملة «علی باباش اومد» نیز از همین تحلیل (گشتار ضمیر) می‌توان استفاده کرد: بابایِ علی اومد. در این صورت باز هم ضمیر پیوستة «ـَش»، جانشین/بدل از کسرة اضافه است؛ در نتیجه، «بابا» نهاد (مضاف) و «علی» مضافٌ الیه است.

4ـ در این ساخت نیز می‌توان «را»ی نهادی (اصطلاح دستور‌نویسان سنّتی) را صورت گردیدة (گشتاری) «ضمیر پیوسته»‌ مناسب با اسم پیش از آن دانست. در این گشتار نحوی «را» گردیدة «ـَش» محسوب می‌گردد: وی را خوش آمد= وی خوشَـش آمد. در این نمونه نیز می‌توان گشتار مزبور را دید: ما را از آن خنده گرفت= ما از آن خنده‌مان گرفت.

 

  1.  

    1. انوری، حسن و حسن احمدی گیوی (1371). دستور زبان فارسی2، چ7، تهران: فاطمی.
    2. بلعمی، ابومحمّد (1389). تاریخ بلعمی، تصحیح محمّد تقی بهار، تهران: زوّار.
    3. حافظ، شمس‌الدّین محمّد (1369). دیوان، به اهتمام محمّد قزوینی و قاسم غنی، چ6، تهران: زوّار.
    4. خواجوی کرمانی، کمال‏الدین (1374). دیوان، به کوشش سعید قانعی، تهران: بهزاد.
    5. خیّامپور، عبدالرّسول (1382). دستور زبان فارسی، چ10، تبریز: ستوده.
    6. راسخ مهند، محمّد (1385). «پی‎بست‎های ضمیری در زبان فارسی»، مجلّة پژوهش علوم انسانی، ویژه‌نامة زبان و ادب فارسی، شماره 11و12، صص9- 38.
    7. سعدی شیرازی، شیخ مصلح‎الدّین (1381). بوستان، به کوشش خلیل خطیبرهبر، چ6، تهران: صفی‎علیشاه.
    8. ـــــــــــــــــــــــــــــ‌ـــ‌ (1371). کلّیّات سعدی، تصحیح محمّدعلی فروغی، چ4، تهران: ققنوس.
    9. سلطانی گرد فرامرزی، علی (1374). نگارش و دستور زبان فارسی سال چهارم متوسّطه، تهران: وزارت آموزش و پرورش.
    10. شریعت، محمّد جواد (1375). دستور زبان فارسی، چ7، تهران: اساطیر.
    11. عمادافشار، حسین (1372). دستور و ساختمان زبان فارسی، چ2، تهران: دانشگاه علّامه طباطبایی.
    12. فردوسی، حکیم ابوالقاسم (1388). شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر ششم، چ2، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی.
    13. ــــــــــــــــــــــــ‌ (1377). شاهنامه، به اهتمام محمّد نوری عثمانوف، ج6، زیر نظر عبدالحسین نوشین، مسکو: شعبة ادبیّات خاور، دانش، 1967.
    14. فرشیدورد، خسرو (1388). دستور مفصّل امروز، چ3، تهران: سخن.
    15. ــــــــــــ‌ـــــ‌ (1355). «بدل و گروه اسمی بدلی در زبان فارسی»، مجلّه دانشکده ادبیّات و علوم انسانی دانشگاه تهران: شماره 3، صص 126- 151.
    16. فروغی بسطامی، میرزا عبّاس (1348). دیوان، به کوشش حسین نخعی، چ3، تهران: امیرکبیر.
    17. گرگانی، فخرالدین اسعد (1369). ویس و رامین، تهران: جامی.
    18. محجوب، محمّد جعفر (1345). سبک خراسانی در شعر فارسی، چ1، تهران: چاپخانة سازمان تربیت معلّم و تحقیقات تربیتی.
    19. مشکوةالدّینی، مهدی (1366). دستور زبان فارسی، مشهد: دانشگاه فردوسی.
    20. مولوی، جلال‎الدّین (1377). مثنوی معنوی، به کوشش مهدی آذری یزدی (خرّمشاهی)، چ4، تهران: پژوهش.
    21. ناتل خانلری، پرویز (1382). دستور تاریخی زبان فارسی، به کوشش عفّت مستشارنیا، چ5، تهران: توس.
    22. نصرالله منشی، ابوالمعالی (1356). کلیله و دمنه، تصحیح مجتبی مینوی، چ5، تهران: دانشگاه تهران.
    23. نفیسی، سعید (1342).پیرامون تاریخ بیهقی، تهران: فروغی.
    24. وحیدیان کامیار، تقی و غلامرضا عمرانی (1389). دستور زبان فارسی1، چ12، تهران: سمت.